لای صد و پنجاه واحد درسی خشک دانشگاه، دو واحد ادبیات فارسی داشتیم که حکم باد کولر را داشت زیر آفتاب تموز. استادش ساخته شده بود برای تدریس ادبیات. دکتر قاضی. از این آدمهایی که ادبیات ناموسش بود و بابت زنده نگه داشتن نام فردوسی، حاضر بود خون هم بریزد. کلاسش روزهای دوشنبه عصر برگزار میشد. ترکیب دکتر قاضی و ادبیات و آفتاب کمرمق پائیز که از پنجره میافتاد کف کلاس، معجون غریبی بود. یک روز لای شعرهایی که میخواند، افسار بحث را کشید سمت نشانههای سجاوندی. نقطه و فاصله و ویرگول و الخ. از اهمیتشان گفت. از اینکه جملات و داستانها، مفهومشان را مدیون این موجودات ظریف و هوشمند هستند. بابت تنویر ذهن تاریک ما، یک مثال هم زد. گفت نشانههای سجاوندی مثل ثانیههای اثرگذار زندگیاند. اصلا خودِ زندگیاند. داستان زندگی، یک فرآیند بیمعنی و بیرحم و پیشروندهی خشک است. یک کتاب پر از کلمات و اتفاقات پشت سر هم. تنها چیزی که این داستان بیمعنی و بیرحم را تبدیل به معنی میکند، همین ثانیههای اثرگذارند. همین نشانههای سجاوندی. لحظههای شادی و رنج که مثل نقطه، جملههای مهیب زندگی را متوقف میکنند. آنهایی که مثل ویرگول سرعت رد شدن قطار زندگی را کم میکنند و فرصت مکث میدهند. آنهایی که مثل پرانتز، معنی مضاعف را در دل خودشان میگذارند.
این روزها زیاد یاد قاضی میافتم. یاد این میافتم که هیچ داستانی بدون نشانههای سجاوندی و توقف و مکث، ریتم و مهمتر از آن معنی ندارد. زندگی من هم مثل یکی از این بینهایت داستان تکراری جهان است که نشانهها میتوانند آن را معنیدار کنند و به آن ریتم بدهند. ثانیههای شادی و رنج، چه بخواهم و چه نخواهم با من روبرو میشوند. حالا این تصمیم من است که ببینمشان یا نگاهشان نکنم. تصمیم من است که موقع خواندن جملههایم، نشانهها را ببینم یا سرد و بیروح از کنارشان رد بشوم. این روزها زیاد یاد قاضی میافتم. از رنجها و شادیها به سرعت رد نمیشوم. رنج دیدن خونهای بیگناه که با گلولههای گناهکار ریخته میشوند. شادی نوشتن داستان کوتاهی مِنباب رنجِ آدمها. رنج قربانی نفرت بودن. شادی کوبیدن یک تابلوی منبتکاری شده به دیوار. رنج دوری. شادی رسیدن. رنج آگاهی. شادی آزادی. رنج تاریکی. شادی سحر. اینها نشانههای زندگیاند. تنها چیزهایی که باید روی آنها مکث کرد. توقف کرد.دیدشان و هرگز فراموششان نکرد. کارنامهی زندگی من را همین نشانهها تعریف میکند. همین لکههای سیاه و سفیدی که روی روح من ابدی میشوند. وگرنه روح بیرنگ، همان تعریف بیروحی است.
قاضی و کلاسش، ویرگولی بود که به آن صد و پنجاه واحد درسی معنی داد. خودش، حرفهایش و آن آفتاب اریبی که از پنجرهی کلاس روی زمین ولو میشد.