۳۹۱

عالم و آدم خبر دارند که من هزار تا فتیش مشروع و نامشروع دارم. از گزیدن لاله‌ی گوش بگیر تا سگ‌دست لوانتور و نعناع. اما هزار بار گفتم که من عاشق پنجره و نور خورشیدم که از آن اریب بتابد کف اتاق. این موضوع آن‌قدر برایم مهم است که با مجاهدت، رئیس را متقاعد کردم تا اتاق پنجره‌دار بهم بدهد. و داد. روز اولی که کارم را شروع کردم، خیلی خرسند ایستادم جلوی پنجره و بیرون را نگاه کردم. بعد تازه فهمیدم که ساختمان شرکت لای هزار تا آسمان‌خراش لندهور محصور شده و قطره‌ای از نور خورشید نصیب پنجره‌ی اتاقم نمی‌شود. تیر خوردن رویاها آن‌هم وسط بهار پرنور. دو فصل را با یاس گذراندم. به پائیز که رسیدم، سرما هم به محرومیت از نور اضافه شد. نورعلی‌نور. اما یک صبح سرد، خورشید شگفت‌زده‌ام کرد. از لای دو تا ساختمان کج‌ و کوله که همیشه برایم تجسم کاپیتالیسم بودند، نور خورشید راهش را پیدا کرد و مستقیم تابید به پنجره اتاقم و یک نوار نارنجی جذاب انداخت کف اتاق. زنده شدن رویا آن هم وسط پائیز تاریک.

بعد تازه فهمیدم که زاویه‌ی تابش خورشید بسته به فصل عوض می‌شود. معمار شهر هم کلا یادش رفته که درز بین آن دو تا ساختمان را پر و حصار را تکمیل کند. به هر حال هر معماری می‌تواند خطای محاسباتی داشته باشد. خلاصه این‌که همه چیز دست به دست هم داد تا رویای من محقق شود. یک روز وسط پائیز تاریک، از خودم و تلاشم برای تصاحب پنجره‌ی رو به بیرون خرسند شدم. همه چیز دست به دست هم داد و سهم خودم را از خورشید گرفتم. به هر حال نور از هوا هم نافذتر است و سخت می‌شود جلوی آن را گرفت. فقط مجاهدت می‌خواهد و صبر برای رسیدن به فصل درست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.