۴۲۱

ساعت نزدیک به دوازده شب است. فردا یک جلسه‌ی مهم کاری دارم که بابت آن خوف کرده‌ام و خواب از سرم پریده است. گوش چپم گرفته و پلک راستم می‌پرد. ماشینم بنزین ندارد. دیروز یادم رفته که قبض تلفن را پرداخت کنم و بابت  تاخیر سی دلار جریمه شدم. پنکه‌ی خانه خراب شده و صدای مردن می‌دهد. با یکی از رفیق‌هایم شاخ به شاخ شده‌ام و به من محل سگ هم نمی‌گذارد. کارهای رئیس مستعفی‌ام هم افتاده گردن من. بدون هیچ اجر و مزدی. 

همه‌ی این‌ فکرها به علاوه‌ی صد و هفتاد فکر مخوف دیگر که بیان‌شان در این مقال نمی‌گنجد، توی کله‌ام وز وز می‌کنند. همین شده که خودم را گرفتارترین مرد جهان می‌پندارم و محق می‌دانم که همین الان کائنات دست از چرخش بیهوده‌اش بردارد و بیاید دو دقیقه پای درددل من بنشیند و مشکلاتم را رفع و رجوع کند و بعد برود دنبال کارش. 

حالا ساعت از دوازده شب گذشته است. خواب از سرم پریده است. توی موبایلم الکی چرخ می‌زنم و از این ویدئو به آن ویدئو می‌پرم. رسیدم به یک مستند بیست دقیقه‌ای در باب جهان و ستارگان و نجوم و هستی بی‌نهایت. مستند خوبی بود و در خلال بیست دقیقه قانعم کرد که نسبت اندازه‌ی مشکلات من به اندازه‌ی کائنات، نسبت هیچ است به بی‌نهایت. زیرپوستی تفهیم شدم که صدای پنکه‌ی خراب خانه و سی دلار جریمه و وزن نبودن رئیس مستعفی و۱۷۰ مشکل دیگر، مثل صدای بال زدن خرمگسی است در بازار مسگرها و شنیده نمی‌شود. پس تلفن را خاموش کرده، یک لیوان شیر ولرم میل کرده، بر دل سیاه شیطان لعنت فرستاده، چشم‌ها را بر هم فشار داده و با خودم تکرار می‌کنم که مشکلاتم در قیاس با اندازه‌ی کله‌ام بزرگ هستند وگرنه در برابر کل مجموعه چیزی نیستند. دست از خودقربانی پنداری و ناله‌ی جانکاه برداشته و تلاش می‌کنم به خوابی عمیق بروم در سایه‌ی امن واقع‌بینی. مشکلات من بزرگ نیست. حکما دلم کوچک است. 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.