۴۲۸

دیروز لاستیک‌های ماشین را عوض کردم. پارکینگ خانه بوی فروشگاه عمویم را می‌دهد. مغز من یک انبار مهماتِ خاطرات است که بو، کلید انفجارش است. بوها به طرفه‌العینی می‌توانند من را پرت کنن به روزهای دور گذشته. همین کاری که بوی این چهار حلقه لاستیک جدید با من کرد. من از دیروز پرت شده‌ام به فروشگاه عمویم. لاستیک فروشی داشت ته خیابان ۲۴متری. دکانش همیشه بوی لاستیک نو می‌داد. عمویم یک پیکان دولوکس آبی داشت با لاستیک‌های دور سفید. پیکان عمویم تمیزترین ماشین اهواز بود. اهواز همیشه خاک داشت و دارد. حتی روی بال گنجشک‌ها و پر مگس‌ها هم یک ورق کلفت از خاک بود. وای به حال ماشین‌ها. اما پیکان عمو همیشه تمیز بود. بس که با لنگ تمیزش می‌کرد.

عمویم دو تا پسر داشت که هم‌سن من بودند و روزهای کشدار تابستان اهواز را با هم سر می‌کردیم. ما سه نفر با هم، حکم کاتیوشایی را داشتیم که شهر را می‌توانست ویران کند. تابستان که می‌شد تعداد گنجشک‌های اهواز کم می‌شد، گربه‌ها به حاشیه شهر رانده می‌شدند، شیشه‌برها تجارت‌شان رونق می‌گرفت و دختر‌ها عاشق می‌شدند. صبح‌ها این‌طور می‌گذشت. شب‌ها هم اصرار داشتیم روح خدیجه را احضار کنیم. خدیجه سال‌ها قبل از روستا می‌آمد خانه‌ی پدربزرگم برای کمک. بعد هم مرد و دیگر نیامد. ما سه نفر از زنده‌اش هم می‌ترسیدیم. اما نمی‌دانم چرا اصرار داشتیم با روحش روبرو بشویم. با میز و نعلبکی و حروف نوشته شده روی کاغذ و الخ. وضو گرفته می‌نشستیم پشت میز و تلاش می‌کردیم روحش را قانع کنیم که بیاید و از دنیای آن‌طرف خبر بیاورد. که خب، هیچ وقت نشد. همیشه وسط مراسم احضار، یکی‌مان گاز معده‌اش در می‌رفت و مراسم با خنده و شلیک‌های بعدی ناتمام می‌ماند. بیچاره خدیجه.

جوجه رنگی دوست داشتیم. اول تابستان می‌رفتیم دم دکان قائمی. سه تا جوجه می‌خریدیم و می‌شدیم پدرسالارشان و بزرگشان می‌کردیم. خودمان را وقف‌شان می‌کردیم. جوجه رنگی‌ها موجودات بی‌وفا و قدرنشناسی هستند. ما حمام‌شان می‌کردیم. با سشوار خشک‌شان می‌کردیم. می‌گذاشتیم‌شان توی سبد جلوی دوچرخه و می‌بریم‌شان «آخر آسفالت». حتی ناخن‌های زشتشان را لاک می‌زدیم. اما هیچ وقت قدردان نبودند وهمیشه از دست‌مان می‌گرخیدند.

آخ روز‌های خاکی اهواز. حیاط خانه‌ی عمو دورتادور یک لبه‌ی سنگی دو سانتی‌متری داشت. راه‌آبش را می‌بستیم و شلنگ آب را باز می‌کردیم و می‌گذاشتیم تا آب جمع شود. حیاط می‌شد یک استخر بزرگ به عمق دو سانتیمتر. اصرار داشتیم صدایش کنیم دریا. بعد لخت می‌شدیم و در دریا شنا می‌کردیم. در واقع سُر می‌خوردیم توی آب. ران و کپل همه‌مان راه راه خراشیده می‌شد. بس‌که اوستا معمار با خشونت موزاییک‌ها را بندکشی کرده بود.

تیرکمان هم داشتیم. تیرکمان رکن اصلی زندگی‌مان بود. باهاش همه کار می‌کردیم. قورباغه‌های مزاحم را ادب می‌کردیم. شیشه‌‌ی خانه‌ی دشمنان‌مان را پودر می‌کردیم. رقبای عشقی را شَل می‌کردیم. ما چس‌فیل‌های روی آتش بودیم و آرامش نداشتیم. غرب وحشی‌ ما سه نفر بودیم.

حالا هم از خانه‌ی عمو برگشتم و دارم این چند پاراگراف را برای خودم می‌نویسم تا فراموش نکنم. خدا می‌داند کی دوباره لاستیک جدید بیاندازم زیر ماشین و پرت بشوم آن‌جا. صد سال پیش عمو پیکان را فروخت و پراید خرید. حالا هم نمی‌دانم چی دارد. پسرعموهایم صاحب بچه‌ شده‌اند و وای بر احوال همسایگان اگر یک سر سوزن از ژن پدری بهشان رسیده باشد. هوای اهواز هنوز خاک دارد. ما آن‌جا نیستیم. گنجشک‌ها و گربه‌ها خوشحالند. دختران و شیشه‌برها ناراحتند.

لاستیک دور سفید از مد افتاده. هنوز وقتی تیرکمان می‌بینم پاهایم شل می‌شود. ناخن جوجه‌ها را هم لاک نمی‌زنیم بلکه خودشان را سیخ می‌زنیم و می‌خوریم. ما سه نفر غرب وحشی هستیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.