۴۲۹

دقیقا همین ثانیه کامپیوترم را مجبور کردم تا ۴۲۷ صفحه نقشه‌ی سیاه و سفید را چاپ کند. نیم ساعت طول می‌کشد تا تمام شود. این یعنی من نیم ساعت وقت دارم تا نفس بکشم و اطرافم را نگاه کنم و نور کج آفتاب کم‌رمق پائیزی را که از لای برگ‌های چنار پشت پنجره رد شده و افتاده روی موکت اتاق را نگاه کنم و یادم بیفتد که ثلث اول پائیز را رد کردیم. بعد یاد رضا شعبانی -هم‌کلاس دانشگاه- بیفتم. ترم هفتم، دو واحد درس زلزله برداشته بود. چهار جلسه که رفت و ثلث پائیز که رد شد، رفت خیابان منوچهری و یک کوله‌پشتی زرد قناری خرید و آورد خوابگاه. چهار تا بطری آب و دو پاکت بسکوییت ترد و تینا (از نوع کِرِم‌دار) و یک حوله و چراغ‌قوه و یک بسته استامینوفن  و یک واکمن سونی و سه کاست عباس قادری و ممد اصفهانی گذاشت توی آن و چپاندش زیر تخت‌خواب. بعد هر شب روضه می‌خواند و با رسم نمودار و شکل و مثال و کوفت و زهرمار متقاعدمان می‌کرد که زلزله خطرناک است و همه باید یک کوله‌پشتی زرد قناری داشته باشند که بعد از حادثه با آن بتوانند به ساحل امن برسند و از این‌حرفها. همه‌ی روضه‌هایش را هم با «در آن برهه‌ی حساس» شروع می‌کرد.

تا الان پرینتر ۱۲۷ صفحه را چاپ کرده است. لعنتی سرعتش بالا رفته است. رضا شعبانی تا حدی  خل مزاج  بود اما این یک مقوله را درست می‌گفت. در هر برهه‌ی حساس زمانی آدم یک کوله‌پشتی زرد قناری می‎خواهد. البته جهان تا بوده در حالت «برهه‌ی حساس» بوده است. از همان دورانی که آدم و حوا سیب را جویدند و با لگدی ملکوتی روانه‌ی  کره زمین شدند. بعد هم که قابیل و هابیل با بیل افتادند به جان هم و الخ. از همان دوران تا همین الان که سگ‌ها به جان هم افتاده‌اند و دارند همدیگر را می‌درند، در برهه‌ی حساس زمانی هستیم.حالا که پرینتر دارد صفحه‌ی دویست‌ام را چاپ می‌کند افتاده‌ام به صرافت این‌که من هم باید کوله‌پشتی زرد قناری داشته باشم. یک کوله‌پشتی بزرگ. توی آن را پر کنم از چیز‌هایی که من را از این برهه‌ی حساس زمانی رد کنند و برسانند به ساحل امنیت. فقط باید ببینم در  برهه‌ی حساس زمانی ما آدم‌ها را چه چیزی زنده نگه می‌دارد؟ لابد هر چیزی که فراموشی را به ارمغان بیاورد و دنیا را رقیق کند. شل کننده‌ی عضلات قلب. مثلا شراب. همان چیزی که دنیا را ساده نمی‌کند اما دنیا را ساده‌تر نشان می‌دهد. یا مثلا عشق. این‌که یکی توی کوله‌پشتی باشد که آدم را دوست داشته باشد. از این دوست‌داشتن‌هایی که مثل ورقه‌ی یونولیت بزرگ دور یخچال‌ها، آدم را روی آب نگه دارد و نگذارد برود زیر آب. از همان‌ها.

رسیدیم به صفحه‌ی سیصد‌ام. آفتاب کماکان روی موکت با برگ‌های چنار بندری می‌زند. فکر کنم خندیدن هم خوب است. خندیدن البته دلیل می‌خواهد. مرز باریکی بین خنده‌ از روی دیوانگی و خنده‌ی نجات‌بخش است. سخت شد. برهه‌ی حساس زمانی و این ثلث دوم پائیز و این آبان عجیب. عشق و شراب و خنده و فراموشی. کار یک نفر نیست. باید کوله‌های‌مان را به هم قرض بدهیم. چاره‌ای نیست. باید پارو زد. باید امید داشت که ساحل امنی وجود دارد حتی اگر مطمئن باشیم که این دریا ساحل ندارد. کار امید همین است. امید، عشق و شراب و خنده است. یخ، روی جای مشت ِزیر چشم است.

رسیدیم به صفحه‌ی آخر.  به سلامتی رضا شعبانی. به سلامتی همه‌ی آن‌هایی که با جان‌شان پارو زدند برای رساندن ما به ساحل امنیت. به سلامتی هابیل. به سلامتی آن‌هایی که  لوله‌ی تفنگ را گِل گرفتند و در آن گُل کاشتند. سلامتی آن‌هایی که روح‌شان را قایم کردند در کوله‌پشتی ما و آن را به شیطان نفروختند. به سلامتی فراموش‌نکنندگان.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.