یاد خسرو بخیر. با آن دستهای گندهاش لیوان چای را میگرفت و همانطور داغ داغ هورت میکشید. بهش میگفتند که بالاخره سرطان دهن و مری و روده اینها میگیرد. به خرجش نمیرفت. به جای آن یک مثال بیربط میزد. میگفت لیوان چای مثل رابطه است. اولش لبسوز است و قشنگ تکتک سلولهای آدم ان را حس میکنند. اگر زود نخوریاش، سرد میشود و میرسد به دمای اتاق. ولرم. همهی لیوانهای چای محکوم به ولرم شدن هستند. پس همان اول باید از تمام فرصتها استفاده کرد و هورت کشید. خسرو بود دیگر. هزار تا مثال بیربط این شکلی داشت. دیروز این دو نفر من را یاد خسرو انداختند. معلوم بود تازه چای ریخته بودند و داشتند داغ داغ هورت میکشیدند. الکی.
بایگانی ماهیانه: شهریور ۱۳۹۶
صد و هفتاد و نه
یک همخوابگاهی داشتم، سال هفتاد و خوردهای. یک بچه مذهبی کرمانی و رقیقالقلب. شباهت بیاندازهای داشت به طلبههای ترم اولی حوزه. از همینهایی که ریششان تُنُک است و وقتی با آنها حرف میزنی، همیشه گردنشان کمی کج است و پائین را نگاه میکنند. یک جورهایی شرم و خجالت میون دو تا چشمون قشنگش لونه کرده بود و همیشه فکر میکردم شیشهی مربا را شکانده و آمده تا با شرمساری، عذرخواهی کند. اسمش خاطرم نمانده. مثلا علیاصغر.
اتاقمان شش نفره بود. شش نفر از هر شش گوشهی این مرز و بوم پرگهر. هر از گاهی هم بابت اختلاف فرهنگی و اخلاقی، اصطکاک نرمی بینمان رخ میداد. یک شب قبل از خواب، علیاصغر پیشنهاد داد که چراغها را خاموش کنیم و دراز بکشیم توی رختخواب و صاف و صادق همدیگر را نقد کنیم و ایرادات همدیگر را بگوییم. شاید اینطوری اصطکاکهایمان کمتر دود کند. همین کار را کردیم. شده بود مثل شبهای عملیات. تا نصفهی شب از پشت خاکریزِ بالش و لحاف به همدیگر شلیک کردیم و خیلی صادقانه ریدیم به همدیگر و ایرادات دیگران را ریسه کردیم. نقد صادقانه و خانمانبرانداز.
از فردا صبح اوضاع هزار برابر بدتر شد. اخلاق همه گهمرغی بود و تا دو هفته سرها در گریبان بود و به اکراه میآوردیم دست از بغل بیرون. همه دلخور و عبوس و بیشتر فحشها را هم علیاصغر خورد. بابت برداشتن پردهی ابریشمی و زیبای کتمان از روی مجسمهی کریه حقیقت. این وسط فقط یک چیز یاد گرفتیم. گاهی وقتها کتمان و دروغ، قلوب را سفت میچسباند به هم. حقیقت گاهی وقتها درست مثل یک آدم صد و بیست ساله است با گوشتهای آویزان. بهتر است تا یک کت و شلوار قشنگ کتمان تنش کنیم تا آن را نبینیم. این حقیقت تلخ.
————————————————————
من و بوکوفسکی هم خیلی نظرمون به هم نزدیکه. به این شکل که:
«ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ: ﺩﺭﻭﻍ ﻋﺎﻣﻞ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺟﺪﺍﯾﯽ ﻫﺎﺳت. ﺍﻣﺎ ﻧﻪ٬ ﺍﯾﻦ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺩﻭﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯿﻢ ﮐﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻫﻢ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﻤﺎﻧﯿﻢ. ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ، ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻧﻮﻋﯽ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻦ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ»
ﭼﺎﺭﻟﺰ ﺑﻮﮐﻮﻓﺴﮑﯽ
صد و هفتاد و هشت
احساس میکنم سنم رفته بالا. خیلی بالا. شرکتمان چهار نفر کارآموز استخدام کرده. دانشجواند. هر سوالی ازشان میپرسم، سرشان را میاندازند پائین و با yes sir یا no sir جوابم را میدهند. خیلی مودب و پدر و فرزندی طور. حس میکنم اگر بهشان سوئیتهارت یا دارلینگ یا حتی مای لاو هم بگویم، اصلا برداشت بدی نمیکنند و گارد نمیگیرند. میگذارند به حساب محبت پدرانه. وضعیت خوبی نیست اصلا. حس میکنم که شتابان دارم میروم به سمت شرایطی که آدمها توی اتوبوس صندلیشان را بدهند به من و بگویند «پدر جان بفرما بشین جای من، شما با این حال و سن.».
صد و هفتاد و شش
وبلاگ نوشتن سنت حسنهی خوبی بود که مثل همهی سنتهای حسنهی دیگر منسوخ شد. وبلاگ اولین و تنها جایی بود که آدمها حاضر میشدند تا نیمهی تاریک خودشان را روشن کنند. نیمهی تاریک آدم، عموما نیمهی جذابتر وارگانیکتری است. جایی است که آدم به نهاد خودش خیلی نزدیک میشود. خیلی قدیمها یک نفر نوشته بود که درون هر آدم یک گرگ زندگی میکند. گرگی که شبها وقتی همه خواب هستند بیرون میآید و در تاریکی قدم میزد، سوت میزند و نفس میکشد. همهی ما یک گرگ درون داریم که میترسیم روزها وقتی با آدمهای دیگر هستیم آن را بیرون بیاوریم. تمام افکار آوانگاردمان هم لای پشمهای خاکستری این گرگ قایم شدهاند. وبلاگ تنها جایی بود که گرگها حاضر میشدند تا روزها بیرون بیایند و خودشان را بنویسند. خودِ واقعیشان را بدون اسم و عکس. مینوشتند تا رد پنجهی بیرحمشان روی برفهای نقرهای بماند.
خانهی این گرگهای جذاب، هزار لایه زیرتر از جامعهی انسانها بود. وبلاگها هم یکی از معدود راههایی بود که از روی زمین، ما را میرساند به آنجا. یک آسانسور مخوف برای وارد شدن به دنیای واقعی آدمها. تا روزی که شبکههای اجتماعی آمدند. وبلاگنویسها یکی یکی عکس و اسم خودشان را لو دادند. خانهگرگها خراب شد. فرار کردند. در عوض الان آدمها با جدیت مشغول عوض کردن عکسهای پروفایلشان هستند. تا جذابتر نشان داده شوند. حواسشان هم نیست که جذابیتشان بیشتر برای آن گرگهای درونشان است و نه عکسهای پروفایلشان. آدمها دیگر نمینویسند و نمیخوانند. فقط سلفی میگیرند.