افتادهام به جان سریال house of cards. به رویم نیاورید که این سریال برمیگردد به هفت سال پیشتر. خودم میدانم. کلا من در همهی مراحل زندگیام تاخیر دارم. این هم یکی از آنها. یک جایی از سریال هست که من بندهی آن لحظهام. شبهایی که فرانسیس و کلر، لبهی پنجرهی خانه مینشینند و یک سیگار را با هم تمام میکنند و حرف میزنند. در واقع حرف نمیزنند. اختلاط میکنند. اختلاط با حرفزدن زمین تا آسمان فرق دارد. تعریف دقیق اختلاط را نمیدانم اما توصیفش این است که حرف میزنند به قصد حرف زدن. چقدر سخت شد. هیچ وقت نمیتوانم مهمترین چیزهای زندگیام را درست توصیف کنم.
یک مثال دیگر بزنم. یک همسایه داریم که اهل آفریقای جنوبی است. یک زن پنجاه سالهی سفید. چند ماهی است که دوستپسر اختیار کرده است. یک مرد مثلا شصت ساله که همزمان من را به یاد دیگو مارادونا و آمیتاپاچان میاندازد. بسته به اینکه از سمت چپ سلام کند یا از سمت راست. بعضی روزها میآیند توی حیاط پشتی و تکیه میدهند به دیوار جنوبی خانه. با هم ته یک بطری شراب را درمیآورند و حرف میزنند. در واقع اختلاط میکنند. درست انگار بعد از یک روز سخت، میروند توی یک اتاق ضدگلوله و پنجرهی دنیا را پشت سرشان میبندند و پناه میگیرند آنجا. این را از روی چشمها و حرکت دستهایشان میشود فهمید. مثل فرانسیس و کلر.
خیلی که برگردم عقبتر، میرسم به خوابگاه دانشگاهمان روبروی ساختمان اسکان. یک دوربین تکچشمی داشتم که از بازار روسهای مشهد خریده بودم. تفریحمان این بود که شبها از پشتبام دید بزنیم ساکنین خوشبخت برج اسکان را. برای ما دیدن داخل خانهی آدمهای پولدار، نیمی از لذت زندگی در آن خانه را داشت. منکر لذتش نمیشوم حتی اگر قضاوتم کنند. لای مکاشفات هر شب یک زن و مرد را پیدا کرده بودم که طبقه هفدهم زندگی میکردند. خیلی شبها میآمدند توی بالکن و سیگار میکشیدند و حرف میزدند. گاهی وقتها دست یکیشان میرفت دور کمر آن یکی. داشتند اختلاط میکردند. آمده بودند که توی بالکن حرف بزنند. نه اینکه چون توی بالکنند حرف بزنند. البته آنوقتها نمیفهمیدم که اختلاط میکنند. تمام فکرم توی این بود که بالاخره یک بار این دست دور کمر تبدیل بشود به یک فرنچ کیس و یا حتی فرآیند تولید مثل. که هیچ وقت نشد. آن وقتها هم تاخیر داشتم تا بفهمم که اختلاط هزار بار اروتیکتر از فرآیند تولید مثل است.
حالا چرا در این روزهای عجیب جهان افتادهام به ثناگویی سادهترین فعالیت بشر؟ نمیدانم. شاید اینجا لب پنجرهی خانه فرانسیس است یا دیوار جنوبی همسایهی آفریقاییام یا بالکن طبقهی هفدهم ساختمان اسکان. شده اتاق اختلاط من. جایی که مینویسم به قصد نوشتن. نه جایی که بنویسم به قصد بیان جهان بیرون. اتاق ضد گلولهای که میتوانم پنجرهی دنیا را در آن ببندم. نداشتن آن خودکشی است جدن.
خیلی قشنگ می نویسید فاخر ور هین حال صمیمی و دلنشین