یک هفته قبل از مهاجرتم، دو چیز را بردم دم خانه پدر و مادرم و دادم به آنها. یکیشان یک مجسمه گچی خوشساخت نیمتُنی بود که همکارهای شرکت پول ریخته بودند روی هم و برایم خریده بودند. به عنوان هدیهی دمسفری. که خب، در هیچ چمدانی جا نمیشد و باید برایش بلیط میخریدم. پس نبردمش. دومی هم یک اسکنر بود که صد سال پیش از بازار رضا خریده بودم و کمی از صندوق عقب پیکان کوچکتر بود. اسکنر را وصل کردم به کامپیوترشان و نصبش کردم. بعد هم مهاجرت کردم. چند ماه بعد پیام دادم به مادرم که اینجا همه چیز غریب است و هیچ چیز آشنایی از گذشتهام را با خودم نیاوردهام. بعد از این مکالمه تمام آلبومهای عکس را از کمد کشید بیرون و تکتک عکسهای خانوادگی را با همان اسکنر، اسکن کرد و فرستاد برایم. نوشت که مهمترین قسمت گذشته که برای همهمان مانده همین عکسهاست.
حالا دویست عکس خانوادگی از گذشته دارم. از دوران پارینهسنگی تا دورانی که آن مجسمهی سنگی آمده بود توی خانهمان. هر چه هم میروم عقبتر، ریشها تراشیدهتر بودند و سبیلها کلفتتر و پاچهها گشادتر. اما یک سری از عکسها هستند که قبل از تولد من گرفته شدهاند. من همیشه از این طور عکسها هراس دارم. تصور دنیای پیش از من، به اندازه تصور دنیای بعد از من خوفانگیز است. این را ناباکوف هم یک جایی در خاطراتش میگوید. نقل به مضمون میگوید: « عقل سلیم به ما میگوید که هستی ما چیزی نیست جز شکاف نوری بین دو تاریکی جاودان». یا کمی بعدتر میگوید: «من یک جوان مبتلا به عارضه زمانهراسی را میشناسم که وقتی برای اولین بار دنبال فیلمی خانگی میگشت که چند هفته پیش از تولد او گرفته شده بود، دچار نوعی اضطراب و ترس ناگهانی شد. او جهانی را دیده بود که عملاً هیچ تغییری نکرده بود ـ همان خانه، همان آدمها ـ بعد فهمید که او اصلاً آنجا وجود نداشت و هیچکس برای نبودن او سوگواری نمیکرد».
پس من تنها نیستم در این عارضهی زمانهراسی. اینکه قبل از من زندگی جریان داشته و بعد از من هم جریان دارد. مثل مجسمهی نیمتنی. که چهارده سال پیش نبود و احتمالا طی همین اسبابکشی آخر از دست کارگر محترم سر خواهد خورد و با مغز فرود میآید کف پیادهروی یکی از کوچههای آریاشهر و نیست میشود. وجود مجسمهی نیمتنی، نوری بود بین دو تاریکی بینهایت. اما من در دنیای پس از مجسمه همیشه به یادش خواهم بود. یاد آن روز برفی تهران در ونک. که جمع شدیم توی حیاط شرکت تا آخرین عکس یادگاری را با همکارها بگیریم. مجسمه را هم همانجا رونمایی کردند و گذاشتند توی بغلم. حس کردم چقدر تکتک این آدمها را دوست دارم. عصارهی همهی این دوست داشتنها رفت توی جان این مجسمه. حالا هم هر وقت یاد این مجسمه میافتم ناخودآگاه لبخند میزنم.
اینها نوشتم برای خودم که یادم بماند. ناباکوف میگوید که این دو تاریکی بینهایت، دوقلوی همسانند. اما من با این یک قلم موافق نیستم. کنترل تاریکی قبل از من، دست من نیست. اما کنترل تاریکی بعد از من برمیگردد به همان شکاف کوتاه حضور من در این دنیا. اینکه در تاریکی بعد از من، از خودم چه جا گذاشتهام؟ تنفر؟ لبخند؟ چی؟ فرق تاریکی پس از من، حضور خاطرهی آن شکاف نورانیست.