دانشجو که بودم، سر کوچهی خوابگاهمان یک دیوانهی بیخانمان لانه کرده بود که بوی تند اوره میداد. همیشه مشغول دعوا کردن با یک فرخِ خیالی بود که روبرویش نشسته بود و ما نمیدیدمش. فحش ناموسی میداد و تهدیدش میکرد. دیوانه بود دیگر. لااقل آنوقتها اینطور فکر میکردم که هر کسی با خودش حرف بزند دیوانه است. حالا بعد از این همه سال وقتهایی که سر کار هستم و پشت کامپیوتر، با خودم حرف میزنم. حرف که نه. با مانیتوری که روبرویم نشسته دعوا میکنم. با عدد و رقمها و محاسبات و نقشههای توی آن. بهشان فحش ناموسی میدهم. فحشهای رکیک و خانمانبرانداز. این عددها و نقشهها و محاسبات، شدهاند فرخ زندگی من. اصلا من از عددها بدم میآید. از آن نسل و تمدنی که اعداد را خلق کردند هم بدم میآید. بر عکس کلمات. کلمات خوب و مهربان و انعطافپذیرند. مثل ژله. در هر حالی با آدم کنار میآیند. فراخور حال و روز آدم با او رفتار میکنند. اما اعداد خشکند. به هیچ وجهی هم نمیشود با آنها مذاکره کرد. برای همین هم فرخاند.
حالا هم تحت سلطهی ارقام، مشغول طراحی یک سیستم فاضلابم. اعداد و رقمها جای همهی کلمات را توی سرم اشغال کردهاند. خیلی وقت است که اعداد، میزبان را از مغزم با لگد بیرون کردهاند و انگلوار جای آنها را گرفتهاند. این اعداد و ارقام زبان نفهم. این اعدادی که خالق مقیاس و مقایسه شدهاند. خالق کمیت و قاتل کیفیت.
این عکس را هم وقتی رفته بودم موزه گرفتم. این دختر هم با دوستش آمده بود برای تماشا. نقاشیها را تحلیل میکرد. تحلیل به سیاق کلمات و نه اعداد. یک کاری که مغز خشک و عددزدهی من به هیچ نحوی از پس آن برنمیآید. مغز من یک پرندهی خانگیِ توی قفس و مغز او یک پرندهی وحشی و خلاص.