۳۹۰

امروز اسکات بعد از ۴۲ سال طراحیِ پل و دیوار بازنشسته شد. رئیس بزرگ یک کیک گرد و بدمزه سفارش داد و همه را جمع کرد توی لابی شرکت. برایش یک جشن خداحافظی و “برو که برنگردی” ترتیب داد و یک نطق غرا کرد که خلاصه‌اش این بود: آفرین اسکات. من دو سال از این ۴۲ سال را با اسکات همکار بودم. یک آدم ساکت و بی‌آزار که تنها فرقش با گاندی این بود که پیراهن می‌پوشید. تا جایی که من می‌دانم اسکات هیچ‌وقت اشتباه محاسباتی نکرده است. مهر و امضایش پای هزار تا نقشه هست که عمر بعضی‌ از آن‌ها از سن من هم بیشتر است و هنوز مثل روز اول سر پا و محکم ایستاده‌اند. امروز وقتی داشت کیک بدمزه می‌خورد، من‌باب نصیحت و گاندی‌طور گفت که علم‌تان را ببرید بالا و به محاسبات همه شک کنید و هیچ حساب و کتابی را بدون شک و بازبینی قبول نکنید. حتی اگر محاسبات مال داوینچی و انیشتن باشد. بعد هم به رئیس بزرگ گفت که این کیک خیلی بدمزه است و با خنده و هرهر ماجرا را تمام کرد.

احتمالا راز نریختن پل‌های اسکات هم همین است. شک برای رسیدن به یقین واقعی. شکی که باعث بشود آدم برای رسیدن به حقیقت از مغز و دل خودش عبور کند و نه مغز و دل دیگران. همان کاری که حبه‌‌ی انگور کرد و گرگ را مجبور کرد تا دستش را از زیر در نشان بدهد. (حالا بماند که گرگ چهره‌ی پلیدش را بالاخره به بزغاله‌ها تحمیل کرد و آن‌ها را خورد). من کلا آدم شک‌نکنی هستم که متمایل شده‌ام به ساده‌لوحی. بابت همین خصلت هزار بلا سرم آمده است و رکب‌ها خورده‌ام. آخرین اتفاقش هم همین دو ماه پیش بود. یک سقف‌کار را خبر کردم تا نشتی سقف را بگیرد. رفت بالا و با دو تا حرکت گازانبری سقف را تعمیر کرد و آمد گفت که پول ما رو بده بریم. منم شک نکرده تا قران آخر را دادم بهش. باران بعدی که آمد مجبور شدم به جای یک کاسه، دو کاسه بگذارم زیر سقف. از این ماجراها زیاد دارم. از باورهایی که برای اثبات‌شان از خودم سلب مسئولیت کردم و به جای شک، اعتماد بی‌جا کردم. باورِ بی‌شک سست است.

خلاصه این‌که اسکات رفت و کیک بدمزه را هم تا آخرین مولکولش خوردیم. من ماندم و پند آخر اسکات، این پیر فرزانه. راه ایمان از شک می‌گذرد. برای رسیدن به حقیقت، با علم از راه مغز و دل خودمان بگذریم نه بی‌علم از راه دیگران. دمت گرم اسکات.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.