۳۹۶

ساعت یازده شب سه‌شنبه است. یک غول بداخلاق ته دلم-یک جایی نزدیک لوزالمعده‌- بیدار شده و چنگ می‌اندازد و اصرار دارد تا چیزی بنویسم. اما من نوشتنم نمی‌آید و از دیدن کیبرد و صفحه‌ی سفید تهوع می‌گیرم. کلا این روز‌ها مثل زن آبستنم. دائم تهوع و تهوع. اما غول‌ها حرف آدمیزاد سرشان نمی‌شود. بهش گفتم که افتاده‌ام روی دور تکرار و خودم را شب و روز مرور می‌کنم. حرف‌هایم شده مثل فرش‌های پاخورده‌ی حرم. تار و پودش زده بیرون. حالی‌اش نشد. بهش گفتم من شدم مثل لُنگ‌های کارگران کارواش سرِ چمران. هر چه من را بچلانی، چیزی جز آب چرک و دوده‌ی تهران تحویلت نمی‌دهم. بیچاره چمران. کدام ابلهی روز اول تصمیم گرفت تا اسم بزرگان را بگذارد سر خیابان‌ها؟ کارواش سر چمران. ته شریعتی. زیر شیخ‌فضل‌الله. بریدگی جلال‌آل احمد.

من وقتی استرس دارم، نمی‌توانم بنویسم. مثل خطاطی می‌شوم که رعشه گرفته و به جای نستعلیق و نسخ، نوار قلب تحریر کند. استرس پوست آدم را خراب می‌کند. معده‌ی آدم را سوراخ می‌کند. چرخ هنر را پنجر می‌کند. صدای خواننده را خش می‌اندازد. من که جای خود دارم. همین امروز با پدرم تلفنی حرف می‌زدم. بعد از چند تا “چه خبر؟” و “دیگه چه خبر؟”، حرف‌مان رسید به کرونا. برعکس پدرم که انگار داشت در مورد آبجوی کرونا حرف می‌زد، گلوی من مثل جاده‌ی وسط کلوت از فرط استرس خشک شده بود. نگران‌شان بودم. نگران آنها. نگران نگار که می‌دانم کله‌خر است و از جامعه و اختلاط، ارتزاق می‌کند. استرس عطسه‌ی اطرافیانش را من باید بکشم. نگران همه‌ آدم‌هایی که این‌جا می‌خوانم‌شان. نگران کافه اولدوز که لابد حالا همان دو تا مشتری‌اش را هم از دست داده است. کی بود که می‌گفت وطن مثل آدامس جویده شده‌ است که ته جوراب چسبیده باشد؟ گریزی ازش نداری و همه جا با تو است. گرفتاری این است که جسم و روح هیچ وقت سر مساله‌ی رفتن و هجرت با هم به تفاهم نمی‌رسند. همیشه یکی می‌رود و یکی می‌ماند.

می‌بینی غول بداخلاق نزدیک لوزالمعده‌ام؟  من لُنگ‌ کارگر کارواش سرِ چمرانم. من متنفرم از این‌که مثل پلیس ضد شورش سر شلنگ تکرارم را بگیرم سمت باقیه و استرس و غم را بپاشم روی سینه‌شان (چه غیراخلاقی بود این جمله). ما پروردگار موسیقی شش و هشتیم. ما الهه‌ی طنازی و لطیفه‌ایم. ما همان هوایی را نفس کشیدیم که شیخ و خواجه نفس کشیده‌اند. بیا از چیزهای خوب بنویسیم. مثلا از دار قالی مادرم. دو ماه رفته کلاس قالیبافی. حالا آن‌طور رج و شانه می‌زند که انگار دختر حکمت‌نژاد است و سه جد قالی‌باف توی خانواده داشته. قالی‌ اول را تمام کرده است. یک پرنده و چند تا گل. خودم مشتری پر و پا قرصش هستم. می‌بینی؟ دنیا هنوز قشنگی‌های خودش را دارد. به شرطی که توی خانه بمانی و بیرون نروی. خب؟

ساعت یازده شب سه‌شنبه است. یک غول بداخلاق ته دلم-یک جایی نزدیک لوزالمعده‌- بیدار شده و چنگ می‌اندازد و اصرار دارد تا چیزی بنویسم. کاش یادش بیاید آن جمله‌ای که توکای مقدس گفته بود: کاش سکوت را می‌شد نوشت. سکوت به نظر من زن زیبا و قد بلندی است که انگشت‌های کشیده‌ای دارد. پوستش آن‌قدر سفید است که آدم‌ها یا او را نمی‌بینند یا اگر ببینند ازش می‌ترسند. اما به نظر من این زن هزار بار زیباتر از قطار تکرار است. این زن مثل مادر من است. مثل گل و پرنده‌ی روی قالی‌اش. کاش می‌شد این زن را نوشت.

غول بداخلاق من. این را بنویسم و جان هر غولی که دوست داری، اجازه بده بخوابم. پنج سالم که بود، یک شب صدام دزفول را گرفته بود به باد بمب و موشک. تمام شب را زد. پناه برده بودیم زیرزمین خانه‌ی پدربزرگم. از آن شب صدای بمب‌ها خوب توی گوشم مانده است. اما صدای بلندتری که توی گوشم مانده، صدای مادربزرگم بود. توی تاریکی محکم بغلم کرده بود و با صدایی مطمئن برایم یک داستان گفت که اصلا یادم نیست چی بود. اما هر چیزی که بود، حکم آرد خنک روی پوست سوخته را داشت. حکم دندان برای گره. حکم تنها مروارید ته تور ماهیگیر. من اگر نتوانم مرهم باشم، باید خیره بمانم به آن زن سفید و بلندقد. نوشتن برای کسی است که بتواند نور بپاشد وگرنه سیاه‌تر کردن سیاهی کار همه است.

غول بداخلاق. اجازه بده بخوابم. سیصد سال تمام. لطفا.

1 فکر می‌کنند “۳۹۶

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.