آشپزخانهی ما یک پنجره دارد رو به حیاط پشت که خیلی دسترسی به آن نداریم. اینجا به هر چیز که دسترسی نداشته باشیم، میشود ملک عنکبوتها. دو روز پیش هم یکیشان آمد و با چهار تا حرکت گازانبری فرشِ تارش را پهن کرد و رفت نشست یک گوشه و منتظر طعمه ماند. دیروز از جلوی پنجره که رد میشدم دیدم یک پروانهی پشمالو آمد و یک راست خودش را انداخت توی دام عنکبوت. بیشتر شبیه کامیکازههای ژاپنی بود که انتحار میزدند و خودشان را میکوبیدند به کشتی دشمن. عنکبوت هم یک راست رفت سراغ پروانه. من همیشه راز بقا دوست داشتم. اینکه موش فندق بخورد و پیتون موش را و عقاب پیتون را جر بدهد و آخر سر انسان بیاید و عقاب را توی فر خشک کند و بگذارد توی موزه. این حلقه بیهودهی جذاب. نزدیک به ده دقیقه ماندم پشت پنجره و راز بقا تماشا کردم. تقلای یک پروانه برای نجات جان خودش و آرزوی پرواز و اینها. من از جانورشناسی هیچ نمیدانم. مخصوصا از پروانهها. نمیدانم پروانهها هم میترسند؟ قلب دارند که تاپتاپ کند؟یا فقط غریزهی زنده ماندن بود که اینطور باعث میشد بال بال بزند و سعی کند خودش را رها کند. هر چه بود دیدنش عجیب بود. چند دقیقه مثل پنکهدستیای که اتصالی کرده باشد، یکسره بال زد و چهار ستون عمارت عنکبوت را لرزاند. عنکبوت هم با قلبی مطمئن کمی دورتر ایستاده بود و پروانه را نگاه میکرد. احتمالا پروانه نمیدانست که تار عنکبوت چقدر چفت و بست دارد و اینکه حیوان نظرکردهای است و پیامبری را نجات داده است. حتما اینها را نمیدانست. بعد پروانه آرام شدم. چند لحظه. بعد دوباره تقلا. بعد استراحت طولانیتر. دوباره تقلا. اما بعد از شش هفت دقیقه با اینکه زنده بود، اما تسلیم شد و دیگر تکان نخورد. حتی یک بال هم نزد و زل زد به عنکبوت. غمانگیزترین بخش این تراژدی همین بخش تسلیم شدن پروانه بود. با وجود زنده بودنش.
شیروان که کار میکردم، یک تدارکاتچی داشتیم که میخ و سیخ و علم و کتل میخرید برای کارگاه. مثلا اسمش سیف بود. با زنش مشکل داشت و یک روز درمیان کارشان میکشید به کلانتری سر کوچه و ریشسفیدی فامیلها. همیشه هم زیر خط فقر امرار معاش میکرد. سه تا هم بچهی زباننفهم داشت که تپهی ندیده توی شیروان باقی نگذاشته بودند. تمام دو سالی که شیروان میرفتم و برمیگشتم، سیف در حال انفجار بود. یا از دست زنش یا سه بچهی الدنگش یا رئیس کارگاه که حاضر نبود دو ریال بیشتر حقوق بدهد. تا دو ماه آخر پروژه. سیفاله شده بود مثل گونی سیبزمینیِ منفعل. نه دیگر داد میزد. نه منفجر میشد و نه هیچ. میآمد و میرفت و تنها تاثیرش روی محیط پیرامون، تولید دیاکسید کربن و سایر گازهای نانجیب بود. همین. تسلیم و مرگ آرزوها و اینها با وجود اینکه هنوز زنده بود.
من خیلی از راز بقا و تلاش خوردهشونده برای فرار از خورنده خوشم میآید. اما از آن طرف خیلی از شل کردن و وا دادن و مرگ آرزوهای موجود زنده میترسم. از تبدیل آدم به گونی سیبزمینی. از تبدیل پنکهسقفی اتصالی کرده به پرههای خاموش و الباقی متافورهای لوس اینچنینی. برای سیف که کاری نکردم. اما این بار رفتم و با فلاکت خودم را رساندم به پشت پنجره و عمارت عنکبوت نظر کرده را متلاشی کردم و پروانه بیشعور را نجات دادم تا دوباره آرزوهایش زنده شود. که البته نشد. چون به جای پرواز روی زمین قدم میزد و دور خودش میچرخید. گمانم آرزوها مثل شمع روشن خانهای هستند که کبریتهایش تمام شده است و اگر خاموش شد، روشن کردنش کار حضرت فیل است. این را به پروانه گفتم. اما من از جانورشناسی سردرنمیآورم و نمیدانم که پروانهها گوش دارند یا نه. لابد نه.
سلام خیلی قلم خوبی دارید