خستهام و میخوام پناه ببرم به کاغذ سفید از شر شیطان رجیم. هفتهی پیش همکارم یکهو تصمیم گرفت استعفا بدهد و برود جای دیگر. هر چقدر نشستیم باهاش حرف زدیم که هر جا بروی آسمان همین رنگ است و نرو، قبول نکرد. حتی من زدم به وادی فلسفه وعرفان شرق و گفتم ما هر کاری که کنیم باز هم غلام کاپیتالیسم هستیم و مهم نیست کدام خری رئیس ما باشد. باز هم قبول نکرد. کار کشید به فحش و خاک بر سرت. اما رفت و همهی پروژههایش آوار شد سر من. دقیقا حس سازهی وسط میدان آزادی را دارم که یکی از لنگهایش را بریدهاند و همهی وزن را باید با آن یکی لنگش تحمل کند.
اشکال کار اینجاست توقع مشتریها و کارفرماها کم نمیشود و کاری ندارند که میدان آزادی چهل ستون است یا روی یک لنگش به زحمت میخواهد تعادلش را حفظ کند. مشتری متوقع است. توقع، پلشتترین خاصیت انسان است. حتی از آروغ زدن هم بدتر است. حیوانات از این دید خیلی متمدنتر انسانها هستند. یک ماهی قرمز متالیک دارم که اسمش را گذاشتم مکس. پسر خوبیست و من را بیتوقع و بیشرط دوست دارد. unconditional love. حتی شده که یک هفته او را فراموش کردم و به او غذا ندادم. باز هم من را دوست دارد و برایم دم تکان میدهد. شبها با هم سریال میبینیم و من تخمه میشکانم و او حباب در میکند از خودش. هیچ توقعی از هم نداریم و بیشرط همدیگر را دوست داریم.
والدین هم همینطورند. لااقل والدین من که اینطورند. شرطی برای دوست داشتنم ندارند. چهارده سال پیش ولشان کردم و آمدم این ور دنیا. فوقش هفتهای یکی دو بار بهشان زنگ میزنم. دو سالی یک بار هم میروم ایران و میبینمشان. همین. اما بیشرط من را میخواهند. وقتی ایران هستم اجازه نمیدهند دست توی جیبم کنند. پول تاکسی و رستوران و فلافلی سر فلکه آریاشهر و زعفران و پسته و شکلات را حتما خودشان باید حساب کنند. البته من هم اصرار زیادی نمیکنم. آدمها هر چقدر بزرگ بشوند، باز در برابر پدر و مادرشان بچهاند. حتی اگر به اندازهی نوح هزار سال عمر کنند. قشنگی دوست داشتن پدر و مادر همین بیشرطی آن است.
دیروز با مکس سریال خانه پوشالی میدیدیم. یک جایی یک نویسندهی خسته و خبرنگار با هم برای بار اول خوابیدند. کارشان که تمام شد و بادشان خوابید، خبرنگار به نویسنده گفت اگر بگویم این آخرین بار بوده و دیگر قرار نیست با هم بخوابیم، چه میگویی؟ نویسندهی خسته گفت که کلا توی زندگی از کسی توقعی ندارد و زندگی برای خودش اینطور آسانتر میگذرد. طلا بگیریم این جملهی نویسندهی خسته را و بزنیم بر دیوار هر کوی و برزن. عشق بیشرط و نداشتن توقع. خلاصه که توقع آینه شب را کدر میکند (سلام احمد).
آدمها زیر فشار توقع به جیر جیر میافتند. مثل زامیادی که چهار تن شفتالو بار زده باشد و کمرش خم شده باشد. مثل میدان آزادی که یکی از لنگهای سفیدش را بریده باشند. مثل بندهای که خدایی متوقع داشته باشد و بابت سرپیچیاش بخواهد او را بسوزاند. وقتی خدا از آدم توقع داشته باشد، چه انتظاری از بشر میشود داشت. من که امیدم به والدین است و به مکس. خدایان عشق بیشرط. خستهام. همین.