امروز روز اول زمستان بود. درختها مثل کیسهکشهای حمام عمومی لخت شدهاند. کف حیاط پر شده از پرندههای گرسنه که کوفت هم در این زمستان سیاه گیرشان نمیآید تا بخورند. همهشان مثل زندانیهای سرگردان در محوطهی زندان، طول و عرض حیاط را قدم میزنند تا شاید چیزی برای خوردن نصیبشان شود. اما چیزی نیست. نه کرمی، نه دانهای. حتی آدامس جویده شدهای هم نیست که بخورند و خفه شوند و از دست این زمستان راحت شوند. تصمیم گرفتم تا بروم از بقالی سر کوچه یک بسته ارزن بخرم و پخش کنم برایشان. اما هوا خیلی سرد بود و اصلا باب خرید ارزن نبود. برای اینکه وجدانم را آرام کنم (که البته چندان هم ناآرام نبود) خودم را متقاعد کردم که سنجابهای شیاد حتی نمیگذارند یک دانه ارزن هم به پرندهها برسد. در عوض آن پتو و بستنی آوردم و دراز کشیدم جلوی تلویزیون و افتادم به تماشای سریال کوئینگمبت. دقیقا آنجایی که شایبل در زیرزمین به هارمن شطرنج یاد میداد، یاد برادرم افتام. فرید. به هر حال مغز من سنگِ نشسته بر چلهی کمانی است که با هر زرتی پرت میشود به گذشته. سال شصت و خردهای لوزهی فرید چرک کرد. دکتر عملش کرد و لوزه را درآورد و انداخت دور. بعد هم توصیه کرد که دو روز تمام حرف نزند و بستنی بخورد و استراحت کند. من اگر استغفراله خدا بودم حتما در کنار وعدهی جوی عسل و حوری و غلمان، این توصیهی دکتر را هم جزء مفاد پاداش به مومنین لحاظ میکردم. سکوت. بستنی. استراحت. فرید تصمیم گرفت به من تختهنرد یاد بدهد. بدون حرف زدن و فقط با حرکت دادن مهرهها. درست مثل شایبل. نیم ساعته بازی را یاد گرفتم. بعد هم دو روز تمام زیر پتو دراز کشیدیم و بستنی خوردیم و در سکوت تخته نرد بازی کردیم.
بعد یاد روزی افتادم که من را برد پارک ارم و برای اولین بار دیوار مرگ را نشانم داد. یک استوانهی بزرگ چوبی که یک موتور سوار با سرعت روی دیوار عمودی آن میچرخید. خلاصهی هالیوود بود لاکردار. حتی فرید اسکناس ده تومانیای گرفت دستش و موتورسوار با سرعت هزار کیلومتر آنقدر آمد بالا که توانست اسکناس را از دستش بقاپد. دهن من از فرط حیرت به اندازه چرخ جلوی موتور باز شد. بعد رفتیم پشمک خوردیم. بعد هم فرید سوار ترن هوایی شد. به من اجازهی سوار شدن ندادند. قدم کوتاه بود. خدا را شکر که کوتاه بود. اما فرید رفت. ترن که رسید به نوک قله، فرید از روی صندلیاش بلند شد و انگار بخواهد عمو ابراهیم را بغل کند، دستهایش را باز کرد. مسئول ترن، همانجا ترن را متوقف کرد و بلندگو دستیاش را درآورد و خیلی محترمانه فحش داد که آقای محترم بشین. فرید نشست. ترن آمد پائین. فرید معتقد بود که از آن بالا آریاشهر را میشد دید. لابد راست میگفت. برادرهای بزرگ همیشه راست میگویند.
ببین شایبل تا کجا برد من را. حتی یاد پائیز پارسال افتادم که ایران بودم. با هم رفتیم کافه نادری ناهار بخوریم. که خوردیم. بعد رفتیم توی حیاط پشتی کافه و چای با این نباتهایی که چوب به تهشان فرو میکنند، خوردیم. مثل پارک ارم، فرید حساب کرد. اصلا آدم جلوی برادر بزرگش که دست به جیب نمیشود. حتی آن سالی که ماه رمضان آمده بودم تهران. هر شب ساعت دوازده با ماشین میآمد دنبالم و میرفتیم یک جایی بالای سعادتآباد و آبهویج بستنی میخوردیم و خودش حساب میکرد. ماجرای تخته نرد را هم یکی از همان شبها بهش گفتم. یادش نمیآمد. اما من ثانیه به ثانیهاش را حفظم. آدم بهشت را که فراموش نمیکند. حتی اگر بهشت طبقهی بالای دیوار مرگ باشد با طعم دود اگزوز موتور.
چقدر دوریم. چقدر شایبل عنق است. چرا پرندهها مثل سنجابها برای زمستان دانه جمع نمیکنند که من مجبور نشوم با وجدانم اینطور گلاویز شوم؟ کسی تا حالا بالای ترنهوایی پارک ارم سرپا شده و آریاشهر را دیده؟ خدا حفظ کند همهی دکترهای لوزهکِش را. این دربانهای بهشت.
من نگران ماجرای نبات ها شدم. قنادهای محترم چوب به نبات فرو نمی کنند. نبات دور چوب شکل می گیره و در این نکته و تفاوت داستان ها است.
دیدنت خوبه. حرف زدن باهات بهتر. حتی کوتاه، مثل امشب.
چقدر دوریم…