دائی زنگ زد و گفت چند تا درخت توی حیاطش هست که بدجا قد کشیدهاند. گفت حالا که زمستان است و خوابند، بیا و درشان بیاور و بکار آن گوشه حیاطت که لخت و بزرگ است. کلامش منعقد نشده، با بیل و کلنگ و دستکش رفتم خانهشان. جای درختها را نشان داد. بلند و سرحال و قبراق. گفتم مطمئنی که اینها را نمیخواهی؟ گفت مطمئنم. اینجا برایشان تنگ است و یکی دو سال دیگر با این شرایط بمانند، خفه میشوند و خلاص. راست میگفت. پس تعارف آریایی را گذاشتم کنار و رفتم سر وقتشان. مغزم با چند حرکت گازانبری مکانیزم ریشهکنی را ترسیم کرد و قاطعانه گفت ظرف دو ساعت با ریشه در میآیند و میاندازیم پشت وانت و میبریم آنور و میکاریمشان. اما بیل اول را که زدم، فهمیدم مغزم زر مفت زده است. درختها به شکل عجیبی مقاومت میکردند. خودشان را سفت میگرفتند. بدتر از همه اینکه ریشهها گودتر از چیزی بود که فکرش را میکردم. دورشان گودال کندم. زیرشان را تا هستهی زمین کندم. تمام عضلاتم ناله میکردند. هیچکس به من نگفته بود که جابجا کردن درخت اینقدر طاقتفرسا است.
حین کندن، افتاده بودم به حرف زدن باهاشان. فحششان میدادم. التماسشان میکردم. بشارت جای جدید را میدادم. گفتم وسیع و بدون درخت مزاحم است. اما امان از این ریشههایی که ته نداشتند و خاک را چسبیده بودند. اگر این درختها زبان داشتند (که حتما زبان خودشان را دارند) حالا افتاده بودند به گفتن فحشهایی که هر پسربچهای را نیمساعته بالغ میکنند.
هشت ساعت تمام طول کشید تا درختهای دومتری را از ریشه درآوردم. انداختمشان پشت وانت و آوردمشان به سرزمین موعود. همان قسمتی از حیاط که باز و وسیع است و جان میدهد برای قد کشیدن. چهار گودال به اندازهی ریشههای شکسته شدهشان کندم و کاشتمشان. گرفتاری بزرگ این بود که چند برابر این ریشهها، توی زمین خانهی دائی شکستند و جا ماندند. با این ریشه که نمیشد دو متر درخت را سرپا نگه داشت. پس تکتکشان را با سیم بستم به فنس دور خانه تا خم نشوند. حالا هم کارم تمام شده است. با لیوان چای نشستهام روی پله و ماحصل کارم را نگاه میکنم. مغزم افتاده بود به محاسبه و میگفت این زمستان را که رد کردیم، شکوفهی صورتی میزنند و تا آخر تابستان قدشان میشود سه متر. اما قلبم خیلی رک گفت که خفه شو عزیزم و ریشههای جا مانده و زخمهایی که وانت لکنته روی تن درختها جا انداخته بود را خاطر نشان کرد. مغزم خفه شد. تنها امیدم این است که از این ریشههای شکسته، نهال جدیدی بزند بیرون که امشب را یادش نباشد و فکر کند از اول همینجا بوده است. هیچوقت هم سوال نکند که این چهار تا درخت را چرا با سیم بستهام به فنس.
تمام بدنم درد میکند. مغزم خوابیده. قلبم بیدار و بدخلاق است.