۴۴۲

مسعود بهنودِ درونم بیدار شده و مجبورم خاطره‌ی دوری برای خودم این‌جا ثبت کنم. خیلی سال پیش که دانشجو بودم، دختر همسایه‌مان برای تولدش دعوت‌ام کرد. دختر همسایه‌ با من هیچ صنمی نداشت و نمی‌دانم چرا من را با آن قیافه که شبیه به یک طلبه‌ی سال اول حوزه بود، دعوت کرد. شاید برای توازن نیروهای خیر و شر. مثلا اگر کمیته آمد، من را بیاندازد جلو و بگوید «حاج‌آقا شما یه چیزی بگو». به هر حال اولین کسی بود که تا حالا ریسک کرده بود و من را به مهمانی‌ مختلط‌اش دعوت کرده بود.

کروات زدم و رفتم. مهمانی نبود، پارتی بود. یک پارتی که جنس‌اش خیلی جور بود. مذکر. مونث. سیگار. و چیزهای دیگر. من نزدیک‌ترین تقابلم با پارتی، برنامه‌ی دمِ نوروز شب‌خیز بود که خواننده‌ها را دعوت می‌کرد. اما پارتی دختر همسایه، لیگ برتر بود. همه چیز خوب و شهر فرنگ بود به جز صدای موسیقی که خیلی بلند بود. ده دقیقه اول تحمل کردم. در واقع این‌قدر صحنه‌های مهیج و پیچش افراد به هم و اتفاقات ندیده زیاد بود که چشم‌هایم به گوش‌هایم اجازه‌ی شنیدن نمی‌دادند. اما کم‌کم صدای موسیقی مغزم را رنده کرد. موقع شام هم موسیقی را قطع نکردند. من آدم چند‌کاره‌ای نیستم. نمی‌توانستم هم آدم‌های قشنگ را نگاه کنم هم غذا بخورم هم با آن صدا آهنگ گوش کنم. با بشقاب پر از فسنجان و کالباس‌ و برنج، مستاصل به دنبال جای آرامی می‌گشتم که غذا بخورم. اما همه جا صدا می‌آمد. حتی آمدم بروم توی دستشویی غذا بخورم که با دیدن صف، بی‌خیال شدم. بس که مدعوین می‌رفتند توی اتاق پشتی و یک چیزی می‌نوشیدند.

بالاخره فهمیدم خانه‌ی همسایه بالکن دارد. رفتم توی بالکن. یک پسر و دختر لاغر قبل از من آن‌جا بودند و دود و بوس رد و بدل می‌کردند. عذرخواهی کرد و گفتم که اگر مزاحمم، بروم. مزاحم نبودم چون اصلا جوابم را ندادند و به معامله ادامه دادند. درِ بالکن را بستم و بشقابم را گذاشتم لبه‌ی نرده‌ و شروع کردم به خوردن. از همه‌ی آن صدای موسیقی، فقط یک آهنگ دور و مبهم شنیده می‌شد. انگار آمده بودم چهار کوچه بالاتر. پائیز خنک تهران و شب و سکوت و فسنجان و کالباس. یک ساعت، سه نفری آن‌جا ماندیم. غذای من تمام شد. سیگار آن‌ها دود شد. لب‌هایشان قرمز شد. همه خوشحال بودیم. بعد از یک ساعت برگشتیم داخل. هنوز موسیقی با صدای خرکی پخش می‌شد. اما اعصاب من کاملا آرام بود. آن دو نفر دیگر را نمی‌دانم. چون از بالکن یک سر رفتند توی آن اتاق پشتی. تا آخر مهمانی ماندم. هر نیم ساعت یک بار می‌رفتم توی بالکن و نفس می‌گرفتم و بر‌می‌گشتم. به هر حال من آن‌جا بودم برای مهمانی و توازن خیر و شر. نمی‌توانستم ساعت ده شب آن‌ تجربه‌ی بی‌نظیر را نیمه‌کاره رها کنم و بروم. باید تا ته می‌ماندم. و ماندم. به مدد همان دو متر مربع بالکن نفس‌گیری. آخ از این فرصت‌های نفس‌گیری.

حالا بماند که چرا یاد این خاطره افتادم و شان نزول‌اش چیست. ثبت کنم برای سال‌هایی که فرتوت شدم که بدانم بالکن این مهمانی اجباری چه بود که تا ته آن دوام آوردم.

2 فکر می‌کنند “۴۴۲

  1. سلام عالی بود عین دیونه ها تو اداره داشتم واسه خودم می خندیدم خوبه ماسک دارم مسعود بهنود درونتون بیشتر تحویل بگیرید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.