چهارشنبهی قبل، بلیت بختآزمایی یک مرد چهل ساله، دویست و خردهای میلیون دلار برنده شد. عددش آنقدر بزرگ بود که برای خواندناش مجبور شدم صفرهایش را سهتا سهتا زیر انگشت شستم از هم سوا کنم. پول زیادی بود. از چهارشنبه به اینطرف دلم کاملا هوایی شده و به هر سوراخی سر میزند تا بلکه راهی برای پولدار شدن پیدا کند. هر چه مغزم تلاش میکند تا متقاعدش کند که پول چرک کف دست است و خوشبختی نمیآورد و روح آدمی را در انزوا میخورد، به خرجش نمیرود. قدیمها یک بار از عمویم نقل قول کردم که میگفت پول کلا چیز مزخرفی است و داستان یکی از طلافروشهای گردنکلفت راستهی کریمخان را تعریف کرد که سالهاست با کبد معیوبش درگیر است. بعد هم دستش را زد روی زانویم و گفت این همه پول دارد اما نهایتا هیچ لذتی از زندگی نمیبرد. تف به پول! اما قلبم میگوید که کجبختی مرد از کبدش است و نه خرپولیاش. ترکیب فقر و کبد خراب به مراتب اسفبارتر از ترکیب پول و کبد خراب است.
خلاصه اینکه هنوز قلبم معتقد است پولدار بودن خوب است. در واقع بردن بلیت بختآزمایی و پولدار شدن یکشبه با آن خیلی خوب است. من توی زندگیام برای رسیدن به پول، خرده جنایتهای زیادی مرتکب شدم. مثلا برای به موقع سرکار رسیدن مجبور شدم چند نفر را با چک و لگد پس بزنم و هل بدهم کنار تا بتوانم زودتر سوار اتوبوس بشوم. یا حتی چند بار در اتاقم را به بهانهی جلسهی مهم قفل کردم اما در عوض چراغها را خاموش کردم و خوابیدم. جنایتی که اگر مرتکب نمیشدم، پول زمان خوابم را نمیگرفتم. یا مثلا توی مصاحبهی شغلی، الکی به رئیس آیندهام گفتم من شاخ فیل را میشکانم و میتوانم شرکت را تا ثریا ببرم و برگردانم. صرفا بابت اینکه استخدامم کند و حقوق چربتری به من بدهد. از این خرده جنایتهایی که برای تحصیل مال انجام دادهام، زیاد در کارنامهام پیدا میشود و این اصلا خوب نیست. در صورتی که اگر بلیت بختآزماییام برنده میشد، لازم نبود هیچ کدام از این دروغها و میانبرها را بزنم. توی آن دنیا گمان نکنم هیچ پروندهای علیه برندگان بلیت بختآزمایی وجود داشته باشد. اما قطعا من به اندازهی جیببرهای حرفهای، در آن دنیا پرونده دارم.
اصلا آدم با یک شبه پولدار شدن (به روش بلیت و نه خاوری)، نه تنها میتواند در اتوبان خوشبختی بیفتد، بلکه در آزادراه «آدم بهتری شدن» هم میتواند بیفتد. مثلا بخشش بیشتری میتواند بکند. میتواند چند تا زندانی چکبرگشتی را آزاد کند و جلوی در زندان با آنها عکس یادگاری بگیرد. یا مثلا یک پول هنگفت به ا.ت. بدهد که نه دیگر آواز بخواند و نه دیگر روی صورتش نقاشی کند. بابت همین یک کار، آدم را تا دم در بهشت اسکورت میکنند. دیگر لازم نیست برای رسیدن به پول، مرتکب هیچ خردهجنایتی بشوم. این خودش قدم اول در زیبا شدن درون است.
فلذا در وضعیت مالی کنونیام برای رسیدن به خوشبختی و رستگاری راههای مالرو و معدودی پیشِ رو دارم. به گدای سر کوچه هفتهای پنج سنت پول بدهم. به آدمها لبخند بزنم. جوک لوس برای کسی تعریف نکنم. مهربان باشم. کارم را به نحو احسن انجام بدهم. تقیه کنم و از گناه دوری کنم. اما اگر بلیتام برنده شود، به جای راه مالرو، آزادراه جلوی رویم باز میشود و قول میدهم تا وقتیکه از فرط نیکوکاری کل محوطهی اطراف حوض کوثر را به قرق خودم در نیاورم، آرام نگیرم. در واقع در وضعیت کنونی فوقاش بتوانم از بدیها فرار کنم. اما با پول میتوانم به سمت خوبیها بدوم. گریختن در برابر مواجهه.
به هر حال وظیفه من خرید بلیت بختآزمایی است و تا وقتی که هنوز پولدار نشدم، مجبورم لبخند گشاد بزنم و به خرده جنایتهای خودم ادامه بدهم. به امید آن روز.
——————————————————
(این صرفا یک فانتزیِ سطحی بود و نگارنده با تکتک سلولهایش معتقد است که پولدار نبودن، مانعی بر سر رسیدن به خوشبختی درون نیست و میداند که پولدار شدن معمولا با فراموش کردن حرفهای بالا همراه است. میداند که بلیت بختآزمایی راه درستی برای پولدار شدن نیست و بادآورده را باد میبرد. میداند که ۹۹ درصد حرفهای بالا درست نیست. میداند که ا.ت. خیلی خوب آواز میخواند و از همینجا از بزدلی خودش شرمسار است که چرا اسمش را کامل نیاورده است. همچنین مثالهای بیشماری از نیکوکاران فقیر و پولداران خبیث در ذهن خودش دارد. میداند که طلافروشان راستهی کریمخان خیلی خوبند و کبدهای قویای دارند و احتمالا عموی نگارنده اشتباه کرده است. نگارنده میداند که با قیمت دلار امروز، پنج سنت عدد کمی نیست. و نهایتا اینکه میداند که «بلیت» نه و «بلیط». کلا نگارنده با همهی عزیزان موافق است.)