۴۴۴

من از عنفوان جوانی یک فانتزی داشته‌ام که چند باری هم آن را از زاویه‌های مختلف نوشته‌ام. حالا  یک هفته‌ای می‌شود که این فانتزی از سمت دیگری طلوع کرده است و نور گرمش را تابیده به سرزمین یخ‌زده‌ی قلبم.  بدین شکل که دوست دارم یک بار که توی خیابان راه می‌روم، پیرزن خیلی مسن و پولداری با پالتویی کِرم را ببینم که می‌خواهد با قدم‌های لرزان عرض خیابان را رد کند. از آن سمت ماشین قرمزی با سرعت خلاف جهت بیاید و من مثل دروازه‌بانی جسور شیرجه بزنم و پیرزن – که ترجیحا اسمش عشرت‌الملوک است- را بلند کنم و از چنگال سیاه مرگ برهانم.  همانطور که تن نحیفش در بازوان من جا گرفته به هم خیره بشویم و ریشه‌های محبت و عطوفت در دلش به سرعت ریشه بزند. بپرسد که چه کاره‌ای؟ من هم بگویم کارمندم. بعد من را ببرد به خانه‌ی خودش. خانه که نیست. قصر است لامروت. قصری وسط باغی بزرگ با گل‌های رز و اقاقیا و غیره و ذلک.

همان‌طور آرام بین بوته‌ها و گل‌ها قدم می‌زند مکثی کند و برگردد سمت من و بگوید: «باغبون من می‌شی؟» من هم بی‌درنگ می‌گویم: «ها، می‌شم». و از همان روز من باغبانِ قصر و باغبان درخت محبتی که درون دلش کاشته‌ام می‌شوم. گوش‌واره‌اش را در‌می‌آورد و با سوزنِ آن، سرِ انگشت‌مان را سوراخ می‌کنیم خون‌‌مان را می‌مالیم به هم و عهد می‌بندیم به مراقبت از چیز‌هایی که مراقبت لازم دارند.  

من می‌شوم باغبان. یک کلبه‌ گوشه‌ی باغ به من می‌دهد که پنجره‌های بزرگی دارد و از آن آفتاب می‌افتد داخل روی گبه‌های نارنجی. هر روز صبح گل‌ها و درخت‌ها را هرس می‌کنم. به آن‌ها آب می‌دهم و زه‌کشی می‌کنم و هر کاری که یک باغبان وفادار برای عشرت‌الملوک‌اش لازم باشد انجام می‌دهم. حتی یک قمه‌ی آبدیده هم کنار در کلبه می‌گذارم تا اگر روزی روزگاری دزدی راهش را گم کرد و آمد داخل قصر، او را به چهل قسمت مساوی تقسیم کنم و پای درخت صنوبر ته باغ خاکش کنم. من از باغ و قصر و عشرت‌الملوک حفاظت می‌کنم و او هم از کارمندی که دیگر کارمند نیست.

صبح‌ها با هم در باغ قدم می‌زنیم و قهوه می‌خوریم. او از دوران جوانی‌اش و دیدار‌هایش با فلان شاهزاده و رئیس‌جمهور می‌گوید. من هم از سایز‌های رایج میلگرد و سیمان پرتلند و لوله‌های فاضلاب می‌گویم. من را به عنوان همراه به مهمانی می‌برد و دستش را با آن دستکش‌های سفید پوشیده شده از مروارید دور بازویم حلقه می‌کند. گور پدر حرف مردم. هر چه می‌خواهند بگویند. با همان قمه دو شقه‌شان می‌کنم. شاید حتی با هم برویم مسافرت. از این مسافرت‌هایی که آدم لازم نباشد از ماه قبلش کاسه‌لیسی رئیس را بکند برای چهار رو مرخصی. یا دائم نگران این باشد که باید هشت ماه دو برابر کار کنم تا خرج سفر دربیاید. با هم می‌رویم ساحل فلان‌جا و خاویار می‌خوریم و شراب ۱۴۲ ساله. می‌رویم هتلی که مردها با کت و شلوار و کروات درِ لیموزین را برای‌مان باز می‌کنند. وقتی هم از سفر برمی‌گردیم تنها چیزی که منتظرمان است یک باغ پر از گل است که هرس می‌خواهد. قصری با دیوارهای بلند که اوضاع آن فقط بر وفق مراد می‌چرخد و لاغیر.

خلاصه که این فانتزی کوچک من است که آفتابش این روزها از این سمت طلوع کرده است. موقع رد شدن از خیابان‌ها به تک‌تک پیرزن‌ها خیره می‌مانم و دست رد به سینه‌ی هیچ کدام نمی‌زنم. هر کمکی لازم باشد می‌کنم. حتی اگر نوک عصای‌شان را به سینه‌ام فشار بدهند و بگویند: «چه مرگته؟ برو عقب می‌خوام از خیابون رد شم».

3 فکر می‌کنند “۴۴۴

  1. سلام بر شما. مدتهاست شما را میخونم و لذت میبرم از نوشته ها و خاطرات شما.
    فانتزی شما کاملا برای همسر من اتفاق افتاده. خیلی اتفاقی با خانم میانسال پولداری که با مادرش تنها زندگی میکرده همکار میشه برای سالها. البته در این سالها کمک میکرده برای امورات منزل ایشون. تا بازهم خیلی اتفاقی آن خانم فامیل دور همسر دوستم بوده که باعث آشنایی من و همسرم میشه و ما الان سالهاست در منزل بزرگ اون خانم همراه با ایشون زندگی میکنیم.
    این فرشته شده مادر بزرگ آنلاین بچه های من و بیشترو مهربانتر از هر مادربزرگی به بچه ها رسیدگی میکنه و عاشقانه اونها را دوست داره وکمک میکنه و بنده هم هرروز سرکار هستم اما سعی میکنم برای این فرشته مهربون تا حد امکان کم نذارم و در امورات منزل بهشون کمک میکنم.
    جالب بود فانتزی شما در منزل ما به حقیقت پیوسته است.
    موفق باشید. و همیشه بنویسید.

  2. سلام
    هر وقت ایران تشریف آوردید یک سر به خیابان پاسداران گلستان هشتم بزنید. بعید نیست با پروین خانم که دقیقا مشخصات عشرت الملوک شما را دارید رو در رو بشوید. گرچه ایشان الان در آن باغ کذا زندگی نمی کنند- البته قبلا می کردند- اما انقدر خاطره از شاهزاده و رئیس جمهور فلان مملکت و سفیر ایران در بیسار جا در ذهن دارند که انشالله تا ده سال دیگه و صد سالگی ایشان موضوع برای صحبت کم نخواهید آورد. انشالله خواستید به ساحل فلان جا هم بروید مشکل ویزا ندارند که شهروند سه مملکتند. خیلی هم نحیف نیستند و کماکان قابلیت چپ و راست کردن متعرضین را دارند که خوب کارتون راحتتر خواهد بود و احتیاج به حمل قمه نخواهید داشت.
    دنیا مکانی است برای رسیدن به آرزوها و محقق شدن رویاها
    موفق باشید

  3. سر کوچه ما پیرزنی می ایستد که هر روز گم می شود…
    از خانه و باغ و نیازش به باغبان اطلاع درستی ندارم اما به نظر همین پیرزن فانتزی های توست…
    فقط کافی است یک روز بیایی و مانع گم شدنش شوی…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.