مادربزرگ رضا که فوت کرد، کرکرهی دکان را کشیدیم پائین و رفتیم برای خاکسپاری. گمان کنم زمستان بود. شاید هم پائیز. روزبه را سپردند دست من تا سرگرمش کنم و خاک کردن مرحوم را نبیند. هفت هشت سالش بیشتر نبود. دستش را گرفتم و رفتیم آنور قبرستان که دورتر و خلوتتر بود. برای اینکه حال و هوایش عوض شود چند تا لطیفهی لوس برایش گفتم. بعد سر شوخی را با مرحومین دفن شده باز کردیم و به اسم و سنگ قبرشان خندیدیم. به هر حال اگر روحشان منصف باشد به نیت خیر پشت این مزاحها پی میبردند. بعد با چوب افتادیم دنبال سگی که میخواست پای یکی از درختهای آنجا بشاشد. بعد هم رفتیم خیابان روبرویی شُله خوردیم و بعد هم آدامس پیکی. بعد برگشتیم داخل قبرستان. دختری از روبرو آمد و چشم تو چشم شدیم. بعد طوری همدیگر را نگاه کردیم که یعنی “تو رو کجا دیدم؟”. بعد یادم آمد که همدانشگاهی بودیم. افتادیم به سلام کردن و اینها. اسمش یادم نبود. فقط یادم بود اسم دوستش گیلدا بود و روی او کراش خفیفی داشتم. اینها را بهش نگفتم. حتی نپرسیدم از گیلدا چه خبر؟ در عوض رسیدم اینجا چه کار میکنی؟ گفت آمده سر قبر یکی (که یادم نیست کی بود) فاتحه بخواند. دوست گیلدا به روزبه نگاه کرد و ازم پرسید که پسرته؟ من حتی اگر همان روز اول دانشگاه با گیلدا ازدواج میکردم الان پسرم پنج سالش هم نبود. البته این را نگفتم و فقط خندهی معذبی کردم و گفتم نه و خلاصهی ماجرا را تعریف کردم. دوست گیلدا هم گفت آخی! بعد هم خداحافظی و رفت.
برگشتیم سر قطعهی مورد نظر. تدفین تمام شده بود و مرحوم زندگی دومش را شروع کرد و ما بازماندگان برگشتیم سمت ماشینها تا برگردیم. توی راه روزبه پرسید که الان مادربزرگش چه کار میکند؟ اول میخواستم جوابی کاملا تراژدیک بهش بدهم با روغنداغ فراوان که همهی سرنشینان پیکانی که سوارش شده بودیم را از فرط هقهق به نفستنگی بیاندازم. بعد با خودم فکر کردم که اگر میخواستم این جواب را بدهم چرا بابت سرگرم کردنش افتادیم دنبال آن سگ بینوا یا آن همه متوفی را توی گور لرزاندیم. درنتیجه خیلی خلاصه بهش گفتم که جایش خوب است و نگران نباش. بعد هم بهش وعده دادم که داریم میرویم رستوران تا چلوکباب هم بخوریم. امید به زندگی دو نفرمان رفت بالاتر. به هر حال مرحوم رفته بود به دنبال سرنوشت محتوم. اما جایی که ما بودیم هنوز خورشید طلوع و غروب میکرد و چند ماه دیگر قرار بود بهار بیاید. جایی که احتمال داشت تصادفا این دفعه خود گیلدا را ببینم و اینبار به شکل مجلسی عاشقش بشوم. یا حتی خود روزبه ممکن بود چند سال دیگر عاشق یکی بشود. اتفاقات خوب و بد زیادی ممکن بود رخ بدهد و وقت نداشتیم خیلی به عقب نگاه کنیم.
اینها را به روزبه نگفتم. اگر میگفتم طفلکی آب و روغن قاتی میکرد. در عوض به رضا گفتم و اصلا یادم نیست که چی جوابم داد. فقط خاطرم است که همسو بودیم سر این مساله. اینکه تراژدیها همینطورش هم تراژدی هستند و نباید تراژدیترشان کرد. غروب، غروب است.
قرار بود برش نازکی از روزمرگیهای گذشتهام باشد. چه ضخیم شد. حالا به جای این حرفها دست به دست هم بدهیم و گیلدا را پیدا کنیم.
جالب بود
بنظرم همه ما مردها گیلدای گم شده ای داریم 😯⏳⌛
آخه معمولا گیلداها پیدا هم که میشن، کاری نمی کنن جستجوکننده های گیلداها