۴۴۶

امروز دمای هوا شده منهای ده درجه. رسیدیم به اوج زمستان. صبح که بیدار شدم لایه‌ی نازک از برف و یخ نشسته بود روی همه چیز. حتی روی دماغ‌ آهو‌هایی که برای دزدی آمده بودند توی حیاط پشتی. سه تا بودند. شهناز و عبود را می‌شناختم اما نفر سوم‌شان را نه. اصولا رابطه‌ی خوبی با آهوها ندارم. می‌آیند توی حیاط و مثل ماشین چمن‌زنی که تیغ‌اش کُند باشد، همه چیز را می‌جوند و می‌خورند. اما زمستان‌ که می‌شود جنگل پشتی کاملا خشک است و مجبورند بیایند توی حیاط من و علف‌های میمون را بخورند. تنها چیزی که در این زمستان سرد، سبز است و قابل خوردن. پرنده‌ها هم هستند. با آن‌ها هم رابطه‌ام خوب نیست. قاتل میوه‌های درخت انجیرند.  انجیر‌ها هنوز سلام نکرده راهی خندق بلای پرنده‌ها می‌شوند. به ازای هر دو بار جیک‌جیک چهار تا انجیر می‌خورند.

امروز هوا رسیده به منهای ده درجه. باد هم می‌وزد و برف‌ها را مثل آرد می‌پاشد توی هوا و روح اسکیمو‌ها را رعشه درمی‌آورد. کمی قبل‌تر رفتم توی حیاط و دانه و ارزن و آت‌ و آشغال ریختم روی زمین برای دشمن‌های درجه‌ی دو. پرنده‌ها. آن‌ها که علف میمون به مذاق‌شان خوش نمی‌آید. حالا ایستاده‌ام پشت پنجره و چای احمد داغ می‌خورم و بیرون را نگاه می‌کنم. پسر هم تمرین موسیقی می‌کند و آهنگی می‌زند که از فرط فالش بودن نمی‌فهمم دریاچه‌ی قوی چایکوفسکی است یا سنگ صبور استاد خواجه‌امیری. اما هر چه هست، یک لایه‌ی معنادار به این فضای هیچکاک‌گونه اضافه کرده است. توی حیاط پنجاه‌ تا پرنده جمع شده‌اند و دانه می‌خورند. همین پرنده‌ها یک ماه دیگر که بهار بیاید، با هم گشنی می‌کنند و نسل‌شان چهار برابر می‌شود. شهناز و عبود هم آمده‌اند و علف‌های بی‌نوا را از بیخ می‌خورند. نفر سوم هم هست. تصمیم دارم اسمش را بگذارم سیاوش. اسم داشتن دشمن بهتر از اسم نداشتن آن است. همین‌ها هم ماه دیگر چند تا شنگول و منگول تحویل جامعه می‌دهند و مشکلات من را چهار برابر می‌کنند.

اما خب، الان من و پرنده‌ها و آهوها دشمن مشترکی داریم: زمستان. زمستان سردی که امروز زور آخر خودش را زده و هوا را رسانده به منهای ده درجه. باد و برف و کولاک هم دارد. اما خب، تا کی؟ تا ابد که زمستان نیست. این‌قدر در این خانه زندگی کرده‌ام که بدانم زمستان تنها فصل سال نیست و سه فصل دیگر هم داریم. من و عبود و شهناز و سیاوش و آن پنجاه پرنده این را خوب می‌دانیم. نه بابت امید الکی به رفتن زمستان. نه. چون قانون طبیعت است و هیچ فصلی ماندنی نیست. نه خوب و نه بد. همه‌ چیز محکوم به تمام شدن است. حتی این روزِ سرد و خاکستری و برفی. الان من هوای این چند تا مزاحم را دارم تا بهار بیاید. وقتی زمستان را دک کردیم، آن‌وقت با هم تسویه حساب می‌کنیم و قبل از بیدار شدن پرنده‌ها تمام انجیرها را می‌چینم و می‌خورم. قطعا در سه فصل دیگر غذا برای همه هست. من به آمدن بهار امید ندارم بلکه به آن معتقدم. فقط امیدوارم این سیاوش لااقل مجرد بماند و نسل‌اش را گسترش ندهد.

2 فکر می‌کنند “۴۴۶

  1. سلام علاوه بر اینکه بسیار زیبا و دلنشین می نویسید نوشته ها تون بار معنایی مثبتی هم دارد اون قدر که من را که خواننده همیشه خاموش وبلاگ شما و بقیه وبلاگ ها هستم وادار کرد تحسین و ذوقم را به طور کتبی به اطلاعتون برسونم ای کاش بیشتر بنویسید موفق باشید وسلامت

  2. آهو بودن سخت است

    امروز از بس که هوا سرد است فکرم قندیل بسته ‌است. چشمم را که باز کردم دنیا کنارم رخت عوض کرده است، باز هم همه جا را یخ و برف گرفته، حتی نوک دماغم را. انگار یک شنل سفید از زیر چشمانم انداخته ام که همه دنیا را یک دست پوشانده باشد. دیشب اینجا اطراق کردیم بخاطر سبزه‌ و خزه‌هایش، الان دیگر همه یخ زده‌اند. شهناز که بیدار بشود، میدانم، میخواهد دوباره دمش را بکشد برود سراغ آدمها. توی حیاطشان گل و بته زیاد است و زمستان که میشود از خانه‌اشان بیرون نمی‌آیند… من ولی حالم ازشان به هم میخورد… خانه‌هایشان را توی زمین چَرای ما می‌سازند و از علف و درخت و پرنده‌های رویش طلبکارند. فقط دردسرند. همین چند وقت پیش بود که قباد ما با یکی از این آدمها چشم در چشم شده بود، که مگر نمی‌بینی دارم راهم را میروم؟ زدند بیچاره را با خاک زیر پایش یکی کردند، از بس که عجله‌ دارند این آدمها… آهو و روباه و جوجه تیغی سرشان نمیشود. برای هیچ چیزی نمی‌ایستند. هیچ جا را نگاه نمی‌کنند. همیشه از یکجایی به جای دیگر در حال فرارند. از کارشان سر در نمی‌آورم، چون ندیده ام کسی دنبالشان کند! بیچاره قباد، یکبار که حرف آدمها را میزدیم میگفت اینها از هم‌دیگر فرار میکنند. حالا بعد از قباد من هم ازشان فرار میکنم.

    شهناز ولی اینطور نیست… همین پریروز می‌گفت آدمها خوبشان هم هست. یکی‌شان را میشناخت که چله زمستان از خانه‌اش بیرون زده بود برای پرنده‌ها دانه میریخت… میگفت زمستان قبل هم با ما کاری نداشت وقتی رفته بودیم حیاطشان را بچریم. ولی من تابستان با چشمهای خودم دیدم چطور دنبال پرنده‌ها میکرد که همان چند تا انجیر روزانه‌ را از زیر نوکشان بیرون بکشد. مشت مشت انجیر‌ها را میکند و میبرد خانه‌اش، خدای نکرده نصیب گنجشکی یا پرستوی گرسنه‌ای بشود! گلهای به آن خوش بویی و خوش مزگی را میبرند خانه‌اشان که زنبور رویش ننشیند.

    فکر میکنم شهناز مزه علف میمون به دهانش شیرین آمده و شاید هم دوباره ویار دارد؟ خودم هم گرسنه‌ام و از سر و صدای شکمم نمی‌توانم افکارم را جمع و جور کنم. هوا اینقدر سرد است که جای چهار تا سُمَم را دیگر حس نمیکنم. فعلا بی‌اختیار دنبال شهناز و سیاوش راه افتاده‌ام که به طرف حیاط آدمها میروند… شهناز راهش را بلد و است و طوری با اعتماد به نفس راه میرود که ترسم میریزد. دل من‌ هم از تصور علف سبز در میانه این صحرای سفید از یخ می‌لرزد… سیاوش ولی هنوز آدم زیاد ندیده و دنبال مادرش با هیجان راه افتاده و دم سفید کوچکش از خوشحالی تکان می‌خورد، انگار انگشتی است که برای آسمان خط و نشان میکشد و بیلاخ میفرستد که هنوز نتوانسته کلک ما را بکند!

    شهناز هر چه نزدیکتر میشویم قدمهایش تندتر میشود و ما را هم دنبال خودش میکشد: گرسنگی قوه جاذبه‌ای است که‌ آهو را هر جا که باشد به علف می‌رساند… به حیاط که میرسیم آدمها پشت پنجره منتظرمان هستند! شستشان خبردار شده و آمده‌اند برای تماشا. من هم با اینکه می‌ترسم خودم را زده‌ام به بی‌خیالی که یعنی حواسم به شما نیست و دارم علفم را میخورم. ولی نیمی از من هم دارد آنها را از پشت پنجره‌هایشان دید میزند. بخصوص آن یکی که دارد آب گرم میخورد. تماشای بخاری که از لابلای انگشتهایش بلند میشود، و قیافه آدمی که بعد از هر جرعه گرمتر و مهربانتر میشود من را هم گرم میکند… کاش شهناز هم میتوانست یک جرعه از این آب گرم بخورد! شهناز و سیاوش با عجله هر چیزی جلوی دماغشان پیدا میکنند را می‌چرند، ولی من هنوز با خودم درگیرم‌. آدمها من را گیج میکنند. تابستان اگر بود ریخته بودند بیرون با های و هوی که بیرونمان کنند. الان ولی پشت پنجره خیره مانده‌اند و لبخند میزنند. از خانه‌شان صدای عجیبی می‌آید انگار گردن یک پرنده ناشناس را موقع خواندن پیچانده‌اند: بین صدای دارکوب و جیغ یک گله سار که وحشت زده از خواب پریده باشند! هر چه که هست مناسب منظره این آدمهای پشت پنجره است، و درختهای انجیر یخ زده گوشه حیاط و پرنده‌های کوچکی که آنطرفتر دارند سر چهارتا دانه باقیمانده با هم دعوا میکنند.

    چند دهن علف که جویده‌ام و این یکی دو برگ گل میمون آخری کله‌ام را به کار انداخته. شاید این آدمها اینقدر ها هم بد نیستند؟ هر جایی که دلشان کشید خانه میسازند و سر و صدایشان همه جا را گرفته. از بهار تا پاییز غذای خودشان را نخورده می‌افتند به جان درختها و پرنده‌ها و آهوها… انگار درخت برای پس دادن بدهیش به آدمها انجیر میدهد، و آواز پرنده و سبزی چمن هدیه مجانی طبیعت است به آدم! حتی حق زنبور بر گرده گل را هم نمی‌فهند! نه جایی برای رویش علف باقی گذاشته اند و نه برای پرواز پرنده. هیج جا هم بند نمی‌شوند. برای سرعت‌گیرهای خودشان هم نمی‌‌ایستند. از روی آهوهها رد میشوند و جایی برای من و شهناز و بچه‌ها نمی‌ماند.
    ‌ولی زمستان که میشود مهربان میشوند! به شهناز فکر میکنم و ویارش! اگر این آدمها نبودند شکم بعدی را ممکن بود وسط همین زمستان جا بگذارد. یک لحظه شنگول و منگول جلوی چشمم می‌آید که بهار بعدی دارند لابلای درختها دنبال سیاوش و شهناز میدوند و دم تکان میدهند! تکانهای خوشحال و بیقرار دم سفید سیاوش را می‌بینم که جلوتر راه افتاده تا راه خانه آدمها را نشان نازدون بدهد…
    با خودم فکر میکنم الان ما و پرنده ها و این آدمها دشمن مشترکی داریم: زمستان!

    پارسا میرحاجی- اسفند ۱۳۹۹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.