۴۵

عکس را یک ماه پیش‌تر گرفتم. یک کارناوال بود. شاید هم فستیوال. یا یک چیزی شبیه به آن که آخرش با وال تمام می‌شد. مردم صف کشیده بودند دو طرف خیابان به تماشا. این خانم هم بود. لابد سی و چند ساله. ورجه ورجه می‌کرد. با موبایلش از هر سوراخی عکس می‌گرفت. می‌خندید. قر می‌داد. ادا درمی‌آورد. اگر مادربزرگم عمرش قد داده بود و می‌آمد این‌جا تا یک سری به ما بزند و من هم دستش را می‌گرفتم و می‌آوردم این‌جا، حتما می‌گفت: «دختره‌ی یه لا قبا خجالت نمی‌کشه. سن ِ خر ِ خدا رو داره. اون وقت ادا و اصول دخترای تین‌ایجر رو در می‌آره». البته ادبیات مادربزرگ من این شکل و هیبت را نداشت. با خر خدا هم هیچ وقت شوخی نمی‌کرد. اما حتما یک چیزی می‌گفت که همین معنی را بدهد. همین فحوا اما به زبان خودش.

اگر می‌گفت، من فی‌الفور منبرم را سِت‌آپ می‌کردم و می‌چریدم بالا و بهش می‌گفتم: «نچ! می‌دونی چیه عزیز دلم؟ زندگی آدم مثل یه توپه که یکی بندازه‌اش بالا. می‌ره، می‌ره و یه جایی توی هوا می‌ایسته.» یک کسری از ثانیه. یک لحظه‌ای که توپ دیگر حرکت نمی‌کند. فرصت دارد دور و برش را نگاه کند. پیک. اوج. شکوه. جایی که توپ آرزو می‌کند برای همیشه آن‌جا ماندگار شود. اما جاذبه‌ی دیوث اجازه نمی‌دهد. توپ برمی‌گردد پائین. اما فکر و خیال و روحِ توپ همان بالا می‌ماند. تا آخرش هم فکر می‌کند خودش بالاست. یا دست‌ِکم دلش می‌خواهد. آن‌قدر با خیال پیک، خوش است تا بالاخره با مخ برود توی زمین. زارپ.

«حالا ماجرای همین آدم توی عکسه. رو به پائین با خیال پیک داره کیف می‌کنه.» و از منبر سُر می‌خوردم پائین. اگر مادربزرگم عمرش قد می‌داد و می‌آمد این‌جا تا یک سری به ما بزند، به این‌جای ماجرا که می‌رسید حتما انگشت اشاره‌اش را می‌گذاشت کنار شقیقه‌اش و چند دور ساعت‌گرد آن را می‌چرخاند و می‌گفت: «تو هم مخت تاب داره به مولا». البته ادبیات مادربزرگم این شکل و هیبت را نداشت. اما یک چیزی می‌گفت توی همین مایه‌ها. همین فحوا.

پی‌نوشت کنم که این دختر قصه‌ی ما که همه‌ی عضلاتش را کشیده و کش آمده، مشغول عکس گرفتن از آتش‌نشان‌های جذاب و نیمه برهنه بود. از همین آتش‌نشان‌هایی که آتش به جان آدم می‌زنند.

20141013002659_img_2723