یک اسمی برای این عکس باید پیدا کنم. اصلا دلم میخواهد برای همهی عکسهایی که دوستشان دارم یک اسم بگذارم. اصلا هر چیز خوبی باید یک اسمی داشته باشد. مثل قرمه سبزی. مثل تربچهی قرمزِ تند. مثل شاتوتهای خانهی گلستانمان. مثل همهی چیزهای خوب. این عکسم هم باید اسم داشته باشد. مثلا اسمش را بگذارم دختری زیر آسمان نوامبر. بیراه هم نگفتم. هم دختر دارد، هم آسمان پائیزی نوامبر بالای سرش است. خیلی مودب بهش گفتم: «میخوام عکست رو بگیرم». خیلی مودب پرسید: «واسه چی اونوقت؟» خیلی مودب گفتم: «واسه خودم. همینجوری. از سر بیکاری». خیلی مودب لبخند زد و گفت باشه. اصلا ادب پاشیده بود روی زمین. خیلی مودب. درد و بلایش بخورد توی سر آن پیرمرد بدعنق یکشنبه. حیف که عکسش را ندارم تا اینجا پستش کنم. اصلا سر عکس دعوایمان شد. یکشنبه عصری رفتم پارک. مردک با آن چشمهای آبی و قشنگش نشسته بود روی نیمکت. زیر یک درخت بلوط کلفت. زیر پایش هم پر بود برگهای زرد و نارنجی. آسمان هم ابری و گرفته. همان آسمان نوامبر. اصلا خودش همینجوری عکس بود. مودب ازش پرسیدم میشه عکست رو بگیرم؟ مثل سگ پرید بهم. که نه نمیشه. مرتیکهی کِرِیزی. اگر اجازه میداد الان به جای این دختر موکوتاه عکس آن پیرمرد مو بلند را گذاشته بودم و اسمش را میگذاشتم مردی از جنس نوامبر. اما نگذاشت.