بعد از سالها دوباره یک دوچرخه گرفتم و با آن میروم دوچرخهسواری. تمام مسیرهایی را هم که انتخاب میکنم، سخت و صعبالعبور است. طوری هستند که اگر با آن سرعت بخورم زمین، احتمالا فقط از روی بند کفشهایم قابل شناسایی خواهم بود. میترسم؟ خیلی زیاد. اما خب مجبورم. آنقدر سطح هیجان زندگیام پائین آمده است که به راحتی با هیجانات زندگی خزههای روی تنهی درخت بلوط سرِ کوچه رقابت میکنم. ماهیت شغلم طوری است که با فرمولهای ریاضی و عدد و رقم پیوند خورده است. هر روز صبح که بیدار میشوم مساحت دایره و بیضی از همان فرمول روز قبل پیروی میکند و دو خط موازی به هم نمیرسند و شتاب جاذبه کماکان ۹.۸۱ متر بر مجذور ثانیه است. همین بوده و همین خواهد بود. اما اگر به جای آن تصمیم میگرفتم بروم مثلا زیر پرچم داعش خدمت کنم، زندگیام از این رو به آن رو میشد. دفتر خاطرات یک مهندس کجا و دفتر خاطرات جانِ جهادی کجا. آنجا اصلا لازم نیست تاریخ بالای صفحههایش بزنند چرا که هر روز برای خودش روزی منحصر به فرد و قابل شناسایی است. تقویم و تاریخ را زندگی یکنواخت آدمها خلق کرده که به نحوی دیروز و امروز و فردا را از هم تفکیک کنند.
زنگ زدم به رحیم فرخی و گفتم که دوچرخه خریدهام و همان حرفهای پاراگراف بالا را برایش زدم. چهار پاراگراف جوابم داد که دارم ناشکری میکنم و بیا برو فلان جا زندگی کن تا هیجان را بفهمی و برو فلان جا که هر آینه ممکن است بمب جلوی راهت بپکد و با روح آلفرد نوبل محشور بشوی و بیا برو فلان جا که فلانت فلان میشود و الخ. به هر حال انتظار بیشتری از این مکالمه نمیرفت. من و رحیم فرخی جایی بزرگ شدهایم که همیشه باید پائین را نگاه کنیم و از خدا بابت اینکه آنجا نیستیم تشکر کنیم. اصولا نگاه رو به بالا فعلی لوکس محسوب میشود. سعی کردم برایش توضیح بدهم که اینهایی که گفتی اسمش استرس است و نه هیجان و مرز واضحی بین این دو احساس وجود دارد. بین احساسِ دزدی که سعی میکند با ماشین از دست پلیس فرار کند و احساس شوماخر که با فِراری توی پیست با همان سرعت میراند، زمین تا آسمان فرق وجود دارد. فَراری کجا و فِراری کجا.
استرس که هست. روزمرگی هم به آن که اضافه بشود، میشود قوز بالای قوز. دقیقا مثل سنجابهای خانهی ما. هر روز از بام تا شام برای پیدا کردن فندق و میوهی بلوط از این ور به آن طرف میپلکند و زمین را بو میکنند و چال میکنند. از آن طرف هم دائم استرس این را دارند که نکند شاهینها و مارها بیایند سر و وقتشان یا من با دمپایی بیفتم دنبالشان که چرا میخواهید شاهتوتها را گاز بزنید؟ روزمرگی بهعلاوهی استرس ترکیب ملالآوری است. زندگی سنجابی. آخرش هم میافتند و میمیرند و تنها ارثشان هزار گردوی چال شده در گوشه و کنار این خاک و بوم است.
خلاصه اینکه میخواهم ادویهی هیجان را به اندازهی وسعم اضافه کنم به ماجرا. حالا وسع جانِ جهادی اینطور است که با تانک کورس بگذارد و تیک آف کند و وسع من به اندازهی یک دوچرخه است و هفتهای دو ساعت تلاش برای سقوط نکردن از دره. مگر قد و قوارهی دل من و دل جانِ جهادی یک اندازه است که سقف هیجاناتمان یک اندازه باشد؟ نه. اما مطمئنم که زندگی هر دو نفرمان به یک اندازه بالانس میشود. هیجان، به زندگی من ترسی کنترلشده اضافه میکند که باعث میشود چند ساعت استرس و اضطراب و روزمرگی را فراموش کنم. مثل بوسیدن لبهای لیلی پشتِ سر بابای لیلی. طعم با لیلی بودن را چند برابر میکند. درست یا غلط، فعلا راه دیگری برای مبارزه با استرس و روزمرگیها ندارم. با ترس به جنگ ترس میروم.