دوازده سال است که هر روز ساعت هفت صبح سوار ماشین میشوم و بیست دقیقه رانندگی میکنم و از مسیری کاملا ثابت رد میشوم تا برسم به محل کارم. این بخشی از رسالت کارمندی من است که مثل عقربههای ساعت، منظم و مرتب دور خودم بچرخم. در این دوازده سال هر روز صبح زن پا به سن گذاشتهای را میدیدم که سر خیابان سوم میایستاد و رد شدن ماشینها را تماشا میکرد. یک زن لاغر که هر ۲۰۶ استخوان بدنش از زیر لباسهایش، مثل نوک عصا زده بود بیرون. همیشه پیراهن گلدار میپوشید و سگش که شبیه به سوسیسی پادار بود، همراهش بود. وقتی باد میوزید موهای بلند و خاکستریاش پرواز میکردند و تُک آنها تا وسط خیابان شره میکرد. صحنهای کاملا سورآل بود و جان میداد برای اینکه آدم ازش عکس بگیرد. اصلا ندیده و نشناخته دلم میرفت برایش. صد بار با خودم کلنجار رفتم که ماشین را بزنم کنار و با دوربینم بروم پیشش و ماجرا را بهش بگویم و عکساش را بگیرم و خلاص. اصلا خالی ببندم و بگویم که: «وای که چقدر شما شبیه به مادربزرگ مرحوم من هستید. مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشند…عجیب نیست؟». شاید اینطور عواطفش را تحریک کنم و اجازه بدهد تا عکسش را بگیرم و دو کلام با او اختلاط کنم. اما خب، من ترس از «نه شنیدن» دارم و بابت آن هیچ وقت جرات نکردم و جلو نرفتم. با خودم فکر میکردم شاید قلادهی سگش را باز کند و همان سوسیس پادار تبدیل بشود به یک گرگ درنده و من را بدرد و رسالت کارمندیام را نیمهتمام بگذارد. یا اینکه زنگ بزند و پسرهای قلچماقش را خبر کند تا بیایند و لت و کوبم کنند. بابت همین، دوازده سال آزگار از جلویش رد شدم و حرفم را بهش نزدم. آنقدر نگفتم که دو ماه پیش اول سگش ناپدید شد و بعد هم خودش.
این ترس از «نه» شنیدن، یکی از سوراخهای روح من است که تا حالا خیلی از لذتهای زندگیام از آن نشت کرده و از داشتنشان محروم شدهام. درست مثل یک دبهی سوراخِ پر از شربت آبلیموی خنک در تابستان داغ کویر. انگار که آدم بخواهد با آبکش آب باران جمع کند. دانشگاه که بودم، با چهار حرکت گازانبری دلدادهی میم عین شدم. دلیل خاصی هم برای این دلدادگی نداشتم و به نظرم دلیل خاصی هم لازم نداشتم. میم عین دو ترم مهمان دانشگاه ما بود. هر دو ترم هم مثل استری لجباز جلو نرفتم و هیچ بهش نگفتم. هر بار که میخواستم جلو بروم و بستهی پیشنهادی دلم را جلویش باز کنم، تصور میکردم که حتما با اسپری فلفل و پنجه بوکس، رندهام میکند. یا دستکم یک کمربند مشکی از توی کیفش درمیآورد و میبندد و با دو حرکت تکواندو قطع نخاعم میکند و خلاص. یا بدتر از همهی آنها بهم میگوید «نه». آنقدر ترسیدم و نرفتم تا بالاخره میم عین مهمانیاش تمام شد و رفت همانجایی که بود. اصلا یادم نیست از کجا آمده بود؟ مهم هم نیست دیگر.
خلاصه اینکه کارنامهی من پر از «نه»هایی است که هیچ وقت رخ ندادهاند. مثل یک ژنرال ارتش هستم که هیچوقت از ترس شکست، گرداناش را جلو نمیفرستد. مثلا هفت هشت سال پیش یک آدم خیلی پولدار دعوتم کرد مهمانی. همه مثل سیخ نشسته بودیم روی مبلهای استیل. از همانهایی که به جز ما ایرانیها، تنها مشتریاش لوئی شانزدهم بوده است. بنان گوش میدادیم و خیار پوست میگرفتیم و با نمکدان کریستال چِک، نمک میزدیم و میخوردیم. دو تا میز آنورتر یک سینی گذاشته بودند با بسکوئیت و خاویار. من توی عمرم خاویار نخورده بودم. هنوز هم نخوردهام. چرا؟ چون فضا سنگین بود و میترسیدم بروم جلو و خاویار بخورم. میترسیدم صاحبخانه عصبانی بشود و داد بزند: «نه! نخور، اونا واسه خوردن نیس، واسهی دکور گذاشتیم». حتی فکر میکردم بدود و تفنگ برنوی دستهی طلاییِ آویخته شده به دیوار را بکند و شلیک کند بهم. دلیل مرگ؟ خوردن همزمان تیر و خاویار. که خب، کاش این اتفاق میافتاد. من که بالاخره میمیرم. اما مرگ بیخاویار در اثر کهولت سن کجا و مرگ با خاویار با شلیک تفنگ کجا.
وای بر این دبهی سوراخ که همینطور دارد نشت میکند و این شربت گوارا را میفرستد توی دل ماسههای داغ کویر زندگی. چرا جای دور برویم. پانزده سال است که خوانندهی یک وبلاگنویس هستم و تکتک نوشتههایش را میخوانم. تا حالا دو بار هم رفتهام به شهری که در آن زندگی میکند. یکی از آرزوهایم این است که این آدم را از نزدیک ببینم و به اندازهی زمان تزریق یک سرم قندی-نمکی باهاش حرف زنم و چای کیسهای با هم بخوریم. کف مطالبات بشری. آدرس ایمیلش را هم دارم اما هیچ وقت شجاعت نکردم تا انگشتم را مثل پتروس فرو کنم توی این سوراخِ دبهی شربت. چی اگر جواب ایمیلم را ندهد و توی دلش بگوید: «این یارو خودش یه عمره داره وبلاگنویسی میکنه اما هنوز نمیدونه آدما چقدر با نوشتههاشون فرق دارن و هنوز میخواد من رو ببینه؟ مردک فلان فلان شده». یا چی اگر زنگ بزند به پلیس فَتای شهرشان و به جرم مزاحمت من را بیاندازند به سیاهچال؟ راستی چرا اسمش را گذاشتهاند فَتا؟ فِتا که یک جور پنیر است. حتی دوست دارم یک بار به رئیس فَتا بگویم که اسمتان عجیب است. اما باز هم میترسم که بگویند «نه، خیلی هم قشنگه، اسم پنیر رو باید عوض کنن».
تا صبح میتوانم برایتان مثال بیاورم. از نکردهها و ندیدهها و نخوردهها و الخ. بدبختی ماجرا این است که ماندهام که در دوران فرتوتی و پیری داستان کدام رشادت را برای نوههایم تعریف کنم؟ کارنامهی پر از تجدیدی به مراتب بهتر از کارنامه پر از غیبت است. البته راهکارش لاف زدن است. تمام نکردههایم را با لاف لاپوشانی میکنم. میگویم نوهی عزیزم! رفتم جلو و به آن پیرزن گفتم «میشه عکسات رو بگیرم؟ اونم گفت آره دردت به فرق سرم… کی بهتر از تو». من هم عکسش را گرفتم. اگر هم پرسید «کو عکسش؟» باز هم خالی میبندم که سالها قبل سیل آمد و عکسها را با خودش برد. یا برای نوهام لاف میآیم که رازم را به میم عین گفتم. بهش گفتم که دلم را برده است و میم عین همانجا از فرط شادی روح از تنش جدا شد و دار فانی را وداع گفت و اینطور شد که من با مادربزرگات که اتفاقا میم عین نیست ازدواج کردم. خاویارها؟ تمام سینی را خوردم و لیسیدم، شب کارم به بیمارستان کشید. اما چه مزهای داشت، عالی. از آن بلاگر کذایی هم خوشم نمیآید اصلا. از خودش و آن وبلاگ معروف و طرز فکر و نگارش درخشانش بدم میآید. در ضمن خیلی سال است که دیگر به پنیر فِتا میگویند پنیر شبیه به لیقوان. این هم کار من بوده است.
چه ارتباط عجیبی بین لاف و ترس وجود دارد. انگار که شیر ترسهایم قرار است بشود پنیر بدبوی لاف زدن. خدا به داد من برسد.