یاد چهار سال پیش افتادم که رفتم مشهد. رضا و زیبا هم از نیمکرهی جنوبی آمده بودند و بعد از دوازده سال همدیگر را دیدیم. اینها را قبلا تعریف کردم؟ حتما. من تکرار مکرراتم. یک روز دم غروب رفتیم کافهی روزبه. فهیمه هم آنجا بود. کافهی روزبه قدِ کف دست بود، با یک میز چوبی و به زحمت شش تا صندلی. آشپزخانهاش پله میخورد و با شیب هزار درصد میرفت پائین. آن روز عصر داخل و بیرون کافه پر بود از پسر و دخترهای مو بلند که مثل کورههای آجرپزی ورامین سیگار دود میکردند. روزبه بهمان گفت که همیشه کمی پول نقد توی جیباش میگذارد بابت خوشحال کردن ماموران اماکن که به سیگار کشیدن این جوانهای متکی به دود گیر ندهند. «متکی به دود» را روزبه گفت. ترکیب قشنگی بود.
ساعت ده شب مشتریها رفتند. ما ماندیم و آن شش تا صندلی. روزبه در کافه را از داخل قفل کرد و آهنگ گذاشت. یادم نیست باب دیلن بود یا هوشمند عقیلی اما هر کسی بود درستترین آهنگ برای آن ساعت بود. روزبه از شیب آشپزخانه سر خورد پائین و کمی بعد با یک بشقاب پر از سوسیس بندری آمد بالا. آنجا و آن لحظه جان میداد برای اینکه سقف شکاف بخورد و نور بتابد به کف کافه و یکی از ما شش نفر به نبوت برسد. آنقدر ملکوتی و روحانی. در کافهای که از داخل قفل شده بود. آهنگی که به راحتی روی دیوارهای کافه مینشست. یک بشقاب پر از سوسیس بندری که با سخاوت فلفل هندی روی آن ریخته شده بود. و البته تابلوی نئون قرمزی که بیرون کافه روی در آویزان بود و جار میزد که: «تعطیل». این ترکیب دقیقا همان «جهان شخصی» بود که محبوب میگفت. چند روز پیش با هم حرف میزدیم و افسارِ مکالمهمان رسید به چیزها و اتفاقات زیبایی که شخصیاند و درونی. «جهان شخصی». انگار که این ترکیب را برای اینخاطرهی من ساختهاند.
آن شب و آن کافه، جهان شخصی ما بود. در قفل شده و تابلوی «تعطیل» قرمز. نه مامور اماکن بود نه سیگاریهای متکی به دود. صدای بوق ماشینهای لوکس بلوار سجاد هم نآن شب و آن کافه، جهان شخصی ما بود. در قفل شده و تابلوی «تعطیل» قرمز. نه مامور اماکن بود نه سیگاریهای متکی به دود. صدای بوق ماشینهای لوکس بلوار سجاد هم نمیآمد. گدا هم نمیتوانست بیاید داخل. به هر حال جهان خودمان بود. مثل ساحلهایی که صاحبان ویلا آنها را برای خودشان خصوصی میکنند. صاحبان پولدار ویلا. که بتوانند لخت و پتی بروند توی آب. ما هم آن شب خیلی پولدار بودیم. آنقدر که یک جهان برای خودمان به طور خصوصی خریده بودیم تا در هوای آن لخت و پتی نفس بکشیم. یک قاچِ کوچک و قرمز از هندوانهی زندگی.
باید پولهایم را جمع کنم و یک جهان برای خودم بخرم. یک جهان شخصی که هر وقت بخواهم بتوانم درش را از داخل قفل کنم. یک تابلوی بزرگ نئون هم میزنم پشت درش که داد بزند «تعطیل». باب دیلن یا عقیلی یا حتی چاووشی پخش کنم. تندترین سوسیس بندری ممکن را بار بگذارم. این جهان شخصی اولویت زندگیام است. همان دودی است که سیگاریها به آن متکیاند. سندش هم شش دانگ به نام خودم باشد. درست مثل همان ساحلهای خصوصی.