دو پاراگراف بنویسم در خصوص شگفتانگیز بودن دستها، بابت دل خودم. صد سال پیش از روی دوچرخه افتادم زمین و یکی از انگشتهایم را پکاندم. دو ماه مثل کرم ابریشم گذشتماش توی پیله. بعد هم به سفارش دکتر، رفتیم پیش فیزیوتراپ. من و انگشتم. فیزیوتراپی یک سالن بزرگ با کاشیهای سفید بود که آدم را یاد مردهشورخانهای میانداخت که «صفر کشکولی» آن را به باشگاه بوکس تغییر کاربری داده باشد. فیزیوتراپها هر کنج باشگاه مشغول لت و کوب کردن مریضها بودند. فضای سورآلی بود. مثل جهنمی که هر گوشهی آن گناهکاری مشغول شکنجه شدن باشد. خوف کردم. تصمیم گرفتم فرار کنم و تا آخر عمر دوچرخهسواری نکنم و با درد انگشت بسازم. که خب، فرصت نشد و «ماریا» یقهام را چسبید. همان فیزیوتراپی که قرار بود شکنجهام کند. بهش گفتم که پشم و پیلهام از ترس ریخته و من طاقت درد ندارم. حتی بهش پیشنهاد دادم که بهم بیهوشی عمومی بدهد و چند روز بعد که روز خوبی بود و انگشتم دیگر درد نمیکرد بیدارم کند. که البته ماریا خندید و من را برد گوشهی سالن و نشاند پشت میز و چیزی گفت که خلاصهاش این بود که «چقدر لوسی تو». بعد هم دستم را آرام گرفت توی دستاش و گفت «این انگشتته؟». بعد هم انگشتهایش را برد لای انگشتهایم. وجب به وجب دستم را آرام و با احتیاط مالاند. درست مثل کشاورزی که در مزرعهی زعفراناش به نرمی قدم بزند و مراقب باشد تا گُلی را لگد نکند.
ماریا ماسک زده بود و فقط چشمهایش را میدیدم و پیشانی فراخاش. چهل و پنج دقیقهی تمام دستم را ماساژ داد و حرف زد. از خرابی لایه ازن بگیر تا کارتلهای مخوف مواد مخدر کلمبیا و وضعیت زیر ساختهای کشور. صدای آخ و اوخ مردم هم پسزمینهی عیش و عشرت من بود. البته من که نمیفهمیدم ماریا چه میگوید. بس که صدای دستهایش بلند بود. یک بهشت برین برایم ساخته بود، وسطِ جهنم کشکولی. با خودم فکر میکردم که اگر فشار دستش را بیشتر کند و درد بکشم، باز هم خیالی نیست. درد و رنج هم اگر منبع درستی داشته باشد، تبدیل میشود به لذت. در خصوص لذت لمس دستها دو جملهی مختصر بهش گفتم. دور انگشتم را مالاند و گفت که دستها زبان آدم هستند و بدون آن لال هستیم. یا یک چیزی شبیه به این. بعد هم قشنگتر مالاند.
بعد از چهل و پنج دقیقه، دستاش را ول کرد و گفت تمام. در واقع در بهشت را باز کرد و پرتم کرد بیرون. دوباره صدای آخ و اوخ و فیزیوتراپهای کشکولیطور و جهان واقعیِ بیرون. بیانصاف.
حالا هم دارم فکر میکنم که یک موسسهی فرهنگی-مالشی بزنم با محوریت مالاندن دستهای انسان گرفتار در جهان مدرن. آدمهایی که از دوچرخه نیفتادهاند و دستشان درد نمیکند اما قلبشان چرا. دستهای مهربان و کار بلد اجاره میدهم بهشان. با کاربریهای مختلف. دست برای گرفتن و قدم زدن از میدان ونک تا تجریش. دست برای گرفتن در رستوران مسلم. دست برای لمس لالهی گوش در زمان نوشیدن شراب. دست برای گرفتن در ثانیههای هراس از تصادف. دست برای مراقبت از گردن در برابر سوز زمستان نابکار. دست برای پاک کردن اشک غلطان از روی گونههای خسته از بارش. دست برای گرفتنِ همینجوری. به زودی.
نوشته هایت بد جور به دل آم می نشیند ، مثل هوای بارانی و ابری این روز جزیره ، مثل بارنهای نم نم شهر دلتنگیهایم ، مثل دریا وقتی ابی لاجوردی ست و خورشید را مثل یک توپ دایره ای نارنجی قورت می دهد …
دوست دارم حال و هوای نوشته هایت را …..
بنویس که من هم از دیار توام
اما من، نیاز به دستی از آسمان دارم…