۴۶۶

جانانم! بیا منصف باشیم و خاطرات خوانسار را شخم بزنیم. اردیبهشت بود و رفته بودیم دم دکان معین تا پوشال کولر بخریم. بس که هوا زود گرم شده بود. بهش گفتیم می‌خواهیم یک هفته فرار کنیم و برویم یک وری که خنک‌تر باشد. پرسید کدام ور؟ گفتیم نمی‌دانیم. گفت بروید خوانسار. همان‌جا زنگ زد به ابراهیم و گفت یک خانه برای دو نفر فراری دست و پا کند. آدرس داد و همان فردا رفتیم خوانسار. ابراهیم ما را برد دم خانه. ته شهر بود. این قدر ته که بنِ خانه چسبیده بود به کوه. یک اتاق داشت و یک کفِ دست حیاط و چهار تا درخت گیلاس. صدای آب می‌آمد. پرسیدی شیر آب باز است؟ ابراهیم جوی ته حیاط را نشان داد و گفت آب چشمه است. از کوه می‌آید. بعد هم گفت که این‌جا همسایه ندارد. همین یک کلید را هم بیشتر ندارد که دست شماست. خودتان هستید و این چهار تا درخت گیلاس. و رفت.

تنبان‌مان را درآوردیم و نشستیم لب جوی و پاها را کردیم توی آب. ترش کردیم از سرما. اما زود عادت کردیم. بعد همان‌طور دراز کشیدیم روی موزائیک‌های تا به تای حیاط. تاریک شده بود. آسمان خوانسار از همه جا بیش‌تر ستاره داشت. حتی از لای برگ‌‌های درخت گیلاس هم دیده می‌شدند. دستت را گرفتم و گفتم من این‌جا خوشحالم، حیف که تمام می‌شود. بعد گفتی که بیا و تمامش نکنیم. زنگ زدیم به معین که می‌خواهیم یک باغ گیلاس بخریم و همین‌جا بمانیم. این‌جا خوشحالیم. معین گفت خوشحالی که به جا نیست. بهش گفتیم: «زر نزن، برایمان باغ گیلاس پیدا کن.»

چهار روز بعد کدخدای یکی از دهات بالا را گذاشتیم توی ماشین و رفتیم باغ را دیدیم و قول‌نامه کردیم. باغی که قرار بود خوشحالی‌مان را مستدام کند. بیست اصله درخت گیلاس داشت. هشتاد تا هم خودمان کاشتیم. ما شدیم صاحب صد اصله درخت گیلاس. زیر آسمان پرستاره‌ی خوانسار. ته مخفی‌گاهی که آب چشمه از حیاطش رد می‌شد و هیچ همسایه‌ای هم نداشت. سر سال گیلاس‌ها را جمع می‌کردیم و می‌فروختیم. جان‌مان می‌رفت برای درخت‌ها . رنج شب‌هایی که یک چکمه برف می‌آمد را می‌کشیدیم. یا روزهایی که باران نداشتیم و دیدن ستاره‌ها آزارمان می‌داد. چرا یک لکه ابر توی آسمان نیست؟ اما خب، اولین دانه‌ی گیلاس نوبر را که می‌گذاشتیم توی دهان‌مان، برق رضایت‌مندی می‌آمد توی چشم‌ها.

جانانم! آن شب ازت پرسیدم خوشحالی؟ تنبان‌مان را درآورده بودیم و پاکرده بودیم توی جوی آب سرد. گفتی راضی‌ام اما خوشحال نیستم. آخ! انگار یک‌هو لامپ را توی تاریکی روشن کردی برایم. ما راضی هستیم اما خوشحال نیستیم. همان سالی که باغ را خریدیم، تصمیم گرفتیم که از جاده‌ی خاکیِ خوشحالی برویم به اتوبان رضایت‌مندی. همان‌جایی که خوشحالی را تبدیل کردیم به وظیفه. ما شدیم معدن‌چیان الماس. سخت‌ترین کار جهان را می‌کنیم تا گران‌ترین عنصر جهان را به دست بیاوریم و بنشانیم روی سینه‌ی زنی زیبا، آن ورِ دنیا. به ما چه می‌رسد؟ رضایت‌مندی از این کار بزرگ و هراس از تصمیم آسمان برای باریدن یا نباریدن. این‌جا همه چیز هست. صد اصله درخت گیلاس. جوی آب سرد. طعم ترش و شیرین گیلاس. اسم بزرگ من و تو. همه چیز الا خوشحالی. خوشحالی را فروختیم به رضایت‌مندی. حالا فقط مالک بخش کوچکی از آسمان پرستاره‌ی این جهان هستیم. آسمانی که حتی دست‌مان بهش نمی‌رسد.

برویم صد اصله درخت‌مان را بکنیم دویست اصله. اما دویست اصله کجا و چهار اصله کجا.

2 فکر می‌کنند “۴۶۶

  1. سلام
    چقدر حضور کمرنگ و گاهی عدم حضور خوشحالی را قشنگ بیان کردی ، چیزی که این روزها همه به آن نیاز داریم خوشحالی ساده و بی تکلفی ست که زیر سایه درختان گیلاس نصیبمان شود ….
    راضی ام ولی خوشحال نیستم

  2. آبم و هوا چه شد نکند گفتی دیگر بقیه اش را خودشان میدانند به ما چه که پارت کنیم قلم و کاغذ را که آنها واقعیت را بفهمن
    کلا نفهمیدن بهتر است!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.