راه و بیراه از شرافتهای گوسفندواری که در روح کارمندی نهفته است، گفتهام. اینکه مثلا هر روز صبح سر یک ساعت وحی شده بیدار میشوم. سر یک ساعت وحی شدهی دیگر ماشینم را روشن میکنم و راه میافتم سمت ِ محل شرافتریزیام. از یک مسیر همیشگی. چندین سال پیش هر کس میپرسید: «چقدر باید برونی تا برسی سرِ کار؟»، میگفتم: «حدود ده مایل». اما حالا این مسیرها و زمانها در من نهادینه شده. دقیق شدهام. جواب میدهم: «نه و سی و چهار صدمِ مایل.» دقیق. با شرافت. مثل عدد پی، همیشه ثابتم. همهی پدیدهها و عوارض سرِ راهم را میشناسم. در طول مسیرم، چهار درخت چنار ژاپنی میبینم. یک درخت بلوط صد ساله که کمرش شکسته و فکر کنم همین روزهاست که بشکند و بیفتد وسط خیابان. یک مرد پنجاه ساله را هر روز میبینم که پیراهن سفید میپوشد و پورشهی نقرهایاش را میراند تا یک جایی. چند چراغ قرمز را با هم هستیم. و الخ.
اما وسط همهی این ثبوت و رکود، یک دلخوشی هم داشتهام. یک چیز ثابت که به قول اینها «تاچ مای هارت». یک پیرزن. دستکم هشتاد سال دارد. شاید هم بیشتر. هیچ پارامتر زیبا و خیرهکنندهای از او باقی نمانده. نوک استخوانهای آرنج و زانو و دندههایش از زیر لباسش میزند بیرون. مغلوب گذر زمان شده. مثل همان بلوط صد ساله. همیشه چهار مایل که میرانم، میبینمش که سر تقاطع یک خیابان ایستاده است و سگ خستهتر از خودش هم کنارش نشسته. صبح به آن زودی. تنها حسن (به سکون ِ سین و نه فتحه) زن موهای بلند و سفیدش است. روزهایی که باد میآید، خرمن موهایش تا وسطهای چهارراه شره میکنند. یک صحنهی خاکستری که واقعا تاچ مای هارت.
پیرزن سلبریتی من است. خودش، موهایش، سگ خستهاش که شبیه یک سوسیس پادار است و آن نگاهش که هیچ وقت به نگاهم گره نمیخورد. از او که رد میکنم تا برسم سر کار، با خیالش فانتزی دارم. بارها به خودم گفتهام که «ابله. بزن کنار و برو باهاش دو کلوم حرف بزن. عکسش رو بگیر. الکی بهش بگو که شبیه مادربزرگت است. یک چیزی که ارادتت را به او ثابت کند» اما یک چیزی این وسط نمیگذارد. یک چیزی میترساندم. میترسم که برخورد نزدیکم با او، بتش را بشکاند. او خدای من و خدای آن سگ و خدای آن چهارراه است. خدا را نباید از نزدیک دید تا مبادا حقیر شود. مثل همان روزی که داریوش مهرجویی آمد شهر ما. تا آن روز خدای من او بود. اما دهانش را که باز کرد و یک جمله گفت، رید به حال خودش. عین یک بتی که چکش بگیرد و بکوبد توی ملاج خودش. همین شد که هیچ وقت نرفتم سراغ پیرزن.
حالا دو هفته است که او را ندیدهام. هر روز سر چهارراه سرعتم را کم میکنم. چپ و راستم را رصد میکنم. اما نیست. نگرانم. نگران اینکه دیگر نیاید. اگر نیاید، یکی از المانهای ثبوت و رکود شرافتم فروریخته. چیزی کم است. این را حس میکنم. یک چیزی کم است. من خدای موبلندم را میخواهم.