مگر قرار نبود امر نوشتن بشود شفای عاجل قلبمان و مُسکن رنجمان؟ مگر نبود که میگفتند کلمات همان باریکهی نور آفتاب است که از لای برگهای انبوه و سیاه جنگل درونمان میتابد به زمین بایر قلبمان؟ تا روشن و گرم و سبکمان کند؟ مجوز جوانه زدنمان بود. پس چی شد؟ نسخهی علاجِ رنجمان، کلمات است اما نسخهی علاج قهرِ کلمات چیست؟ نسخهی وزیدنِ باد صبا کدام است تا این ابرهای ملال را بزند کنار؟ ابرها آنقدر ضخیم شدند و باریدند که پای کلمات ما را گیر انداختند در گِلِ زمینِ جنگلِ آفتاب ندیده. کدام شراب شجاعت باز کردن زبان ما را دارد؟ کدام مسیح توان دارد تا دَماش را به سینهی کلمات بفرستد و دوباره زندهشان کند؟ چشمهی حیوانِ کلمات ما کجاست؟