۴۷۴

باز هم چهار خط بنویسم بابِ دلِ خودم جهت فراموش نشدن. این عکس را ماهِ پیش گرفتم که تهران بودم. یک روز سردِ ابریِ آلوده‌ی تهران. چهار روز مانده بود به برگشتنم. همین یک خط بالا کافی است تا هر آدمی را محتاج به یک مشت قرص لیتیوم کند. خیابان ولیعصر را پیاده گز می‌کردم سمتِ پائین. بعد هم این مرد قشنگ را دیدم که نشسته روی نیمکت و ویولن می‌زند. آنقدر سوزناک و قشنگ می‌زد که انگار یک روزِ سردِ آلوده‌ی تهران آن‌هم چهار روز مانده به برگشتن را ترجمه کرده بود به زبان موسیقی.  ازش اجازه گرفتم و عکسش را گرفتم و بعد هم فرار کردم. چرا؟ چون تحمل شنیدن‌اش را دیگر نداشتم. بعد هم دست به دامن خداوند و ائمه‌اطهار شدم که سر راهم دیگر هیچ ویولن‌زن قهاری بساط نکرده باشد.  خدا را شکر که تعداد ویولونیست‌های خیابانیِ خوب در تهران کم‌اند.

چهار روز پیش عطیه نوشته‌ای از عباس معروفی را برایم فرستاد و زیرش نوشت که «ببین چقدر قشنگ از سرطان و تومور مغزی‌اش نوشته است. فقط یک داستان‌نویس می‌تواند روزانه‌اش را قصه‌وار بنویسد». نوشته‌ی معروفی را خواندم. الحق که گیرا نوشته بود و تا مغز استخوانم یخ کرد. رنج‌اش را آن‌قدر قشنگ و حقیقی نوشته بود که فهمیدن‌اش برای منِ مخاطب از آب خوردن هم راحت‌تر بود. همین شد که ناخودآگاه شدم هم‌دردش. انگار که رنج‌اش را مثل کیک تولد تقسیم کرده بود بین خواننده‌ها.

این شد که شکرگزار خدا شدم که آدم‌ها را طوری خلق نکرده که همه‌شان با هنر آشنا باشند و یک تعداد خاصی را سوا کرده و گفته تو بنویس و تو بکش و تو بنواز و الخ. بقیه‌ را هم فرستاده توی حیاط که بازی کنند. اما فکر کنید که این‌طوری نبود و همه مستعد بودند و می‌توانستند رنج‌شان را تبدیل به چیزی کنند که ما ببینیم. برای عطیه همین را نوشتم و گفتم اگر همه رنج‌شان را می‌توانستند به شکل همه‌فهمی تصویر کنند، روح‌مان پاره و پوره می‌شد. زندگی می‌شد شبیه راه رفتن در خیابان ولیعصر زیر بارش تگرگی که هر دانه‌اش قدِ یک شفتالو بود.

به هر حال رنج همه‌ی آدم‌ها واقعی و عمیق و دردناک است. حالا یک نفر بلد است و آن را برای بقیه تصویر می‌کند و شریک‌مان می‌کند در این کیک تولد. یکی دیگر هم بلد نیست و رنج‌اش ترجمه نشده مثل نامه‌ای به زبانِ کدگذاری شده، به تاریخ می‌پیوند. اگر من هم مثل معروفی نوشتن بلد بودم، حتما داستان یک روزِ سردِ آلوده‌ی تهران آن‌هم چهار روز مانده به برگشتن را می‌نوشتم و روح همه را جر می‌دادم. که خب، خدا را شکر که بلد نیستم و این نامه‌ را نخوانده به دستِ باد نسیان می‌سپارم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.