دو سال است که از خانه کار میکنم. از پشت پنجرهی اتاق کارم که به حیاط نگاه میکنم، یک درخت سرو میبینم. در واقع میدیدم. چون بریدیمش و وجودش را رهسپار عدم کردم. این درختِ سرو، چشم و چراغ حیاط بود. مصداق حرف حضرت مولانا و «ای سرو گلستان چمن و لاله زار ما» بود. با برگهای سوزنی سبزی که از شال هر سیدی سبزتر بودند. اصلا زیادی سبز بود. از سمت شرق که خورشید طلوع میکرد، نصف درخت سرو حسابی آفتاب میگرفت. آن سمتش هم که رو به من نبود و نمیدیدمش. یک بار جلسه داشتم با رئیس الدنگ. صدایش را گذاشتم روی بلندگوی تلفن سرپا ایستادم کنار پنجره. رئیس در باب اهرمهای فشار و تازیانهی موجود جهت بالا بردن کارایی کارمندان حرف میزد و من هم چای دوغزال میخوردم و سروِ گلستانم را تماشا میکردم. بعد حس کردم که درخت خم شده به عقب. طوری که انگار میخواهد خورشید را نگاه کند تا عطسهاش بیاید. بعد از ظهر رفتم پای درخت. واقعا خم شده بود به عقب. چند تا ریشهی قدر هم از خاک زده بود بیرون. دور درخت طواف خوردم و دیدم که نیمهی غربیاش کاملا خشک است و چوبهایش شدهاند رنگِ سمنوی گندیده. همان نیمهای که از پنجرهام دیده نمیشود. زنگ زدم به کارلوس. درختبُر و درختشناس خانوادگیمان. آمد و نگاه کرد و چند تا نچ نچ کرد و یک تف گنده انداخت آنطرف و گفت باید بریده بشود. گفتم چرا عامو؟ چند تا درخت دیلاق پشت سر را نشان داد و گفت که اینها آنقدر سایه انداختهاند روی سر سرو که سمت غربش آفتاب نمیگیرد. خشک شده. الان نبُری، دو صباح دیگر میافتد توی کلهات و از فانی به باقی میشتابی. افتادم به التماس که دوایی، درمانی، کودی چیزی نیست بدهیم بهش؟ گفت فقط نور. گفتم درختهای پشت را هرس کنیم. گفت دیر فهمیدی و دیر شده. نهایتا اره برقیاش را مثل ذوالفقار کشید بیرون و با چهار حرکت قیقاجطور سرو چمان را خواباند زمین. گفت فردا با وانتش میآید تا جنازه را ببرد.
این شد که درخت را بریدیم. حالا از پشت پنجره وقتی با رئیس حرف میزنم هیکل خوابیده روی زمیناش را میبینم. هنوز قسمت سبزش رو به بالا است و دیده میشود. با این تفاوت که میدانم آن سمت دیگرش کاملا خشک و به هیبت سمنوی گندیده درآمده است. اما چه فایده؟ نوشدارو بعد از مرگ سهراب. البته همهاش که تقصیر من نیست. سرو اگر دهن داشت و داد میزد که آقا جان، گول سمتِ سبزِ من را نخورید و بیایید آن ورِ سوختهام را ببینید، اینطور نمیشد. شاید آنطور جایش را عوض میکردم و میبردم یک جایی که شرق و غربش آفتاب ببیند و سبز بشود. کلا موجود زندهای که داد نزند، زنده نیست. بدی درخت همین است. نه دهن دارد که داد بزند. نه پا دارد که جابجا بشود. نه کمر دارد که بچرخد و رو به آفتاب شود.
در هر حال کارلوس از بیخ بریدش. یکی دو تا از همسایهها هم آمدند پای جنازه و گفتند حیف نبود درخت به این سبزی را بریدی؟ قانع کردنشان هموزنِ زحمتی است که نوح پای ساختن کشتیاش کشید. اثبات اینکه سرو گلستان ما یک نیمهی خشکیده هم داشت که روحش را بلعیده بود. هر چه نباشد پنجرهی اتاق من و چشم همسایهها رو به نیمهی سبز بود و درخت ما هم زبان بسته. داد بزنید ای اشجار سبز باغ زندگانی.
مثل همیشه قشنگ و دلنشین بود.
قلم قابل تحسینی دارید موفق باشیدجناب فهیم
جسارتا شما کتاب هم چاپ کردید یا فقط در فضای وب می نویسید؟