نیم پاراگراف خاطره بنویسم در باب آرزوهایم و بگیرم بخوابم. کلاس چهارم دبستان که بودم، تیلهبازِ قهاری بودم. به تیله میگفتیم فِنگ. ته خیابان غزنوی با هفت هشت نفر دیگر از گانگسترهای کمپلو، شرطی بازی میکردیم. سرِ فنگهای همدیگر. دو بند انگشت چاله میکندیم توی خاکِ خشک اهواز و زیر آفتابِ خرکیاش میافتادیم به بازی کردن. جر میزدیم. رگ گردنمان به قاعدهی لوله پولیکای چهار اینچ میزد بیرون. دعوا میکردیم. یقه پاره میکردیم. خشتکها را پرچم میکردیم و قسعلیهذه. آرزویمان بردن فنگهای گانگسترهای دیگر بود. بدبخت کسی بود که همهی فنگهایش را میباخت. یک آدم بیآرزو که دست از پا درازتر کنار دیوار زمین خاکی دو زانو مینشست و بازی آدمهایی که هنوز امید و آرزو داشتند را تماشا میکرد. به هر حال هر چه نباشد، نرسیدن به آرزوها شاید ملالآور باشد اما بیآرزو بودن قطعا دهشتناک است.
این از این ماجرا. چند وقت پیشتر با رفیق قشنگم افتاده بودیم به میگساری. به خط جور که رسیدیم رفیقم گفت که دربدر عشق واقعی است. آنقدر هفت اقلیم را دنبالش گشته که فرسوده شده است. اما هنوز هم دنبالش میگردد و آرزویش را هنوز یدک میکشد. بهش گفتم هفت- هیچ از نصفِ مردم جهان جلوتر است که هنوز آرزوی پیدا کردن لیلای زندگیاش را دارد. نصف دیگر مردم کلا ماجرا را مختومه اعلام کردهاند و وارد لیگ مردمان بیآرزو شدهاند. نیمکت نشینانِ خسته با دو کارت قرمز. البته قرار بود اینها را بگویم که خب به مددِ مِیِ خوب، یک سری چرندیات دیگر تحویلش دادم که امیدوارم خودش منظورم را فهمیده باشد.
من استاد خلقِ آرزوهای جدید برای خودم هستم. به عنوان پروردگارِ آسمان زندگیِ خودم، هر روز ستاره به آن اضافه میکنم. البته هیچ وقت هم برای گرفتن هیچ کدام از این ستارهها خیز برنمیدارم. کلا تنبلم و ابایی از بیان این موضوع هم ندارم. به هر حال من رئیس گانگسترهای فِنگبازی کمپلو هستم. میدانم که بدترین سرنوشت وقتی است که فِنگهایم را ببازم و دیگر نتوانم آرزوی جدیدی داشته باشم. پس من خالق آرزوها هستم. رئیس کارخانهی آرزوسازی. آرزوهایی که لزوما قرار نیست محقق شوند. اصلا چه کسی گفته چیدن ستارهها از تماشای آنها لذیذتر است؟ ستاره را تماشا باید کرد. همان سیاستی که سیاستمداران سالهاست با آن جامعهها را مهار میکنند و آرزوهای محال را با اعداد و ارقام دروغ بهشان تزریق میکنند. اولین قدرت جهان. بزرگترین تولید کننده سگدستِ زامیاد در کهکشان راه شیری. برنامه جامع بیستساله. ترسیم ستارههایی پرنور در غیرقابلدسترسترین آسمانِ ما مردم عزیز.
الکی زدیم به جادهی خاکیِ سیاست. برگردیم به خیابان غزنوی. چهار پلاک بالاتر از خانهی ما، سرهنگ زندگی میکرد. یک دختر همسن من داشت که پوستش مثل فرنی سفید بود که رگهای ظریفش از زیر آن دیده میشد. کلا مثل نهال گیلاس نوشکفتهای بود. واضح است که دلِ کلاس چهارمی من را هم برده بود. هیچ وقت از ترس سرهنگ جرات نکردم که بروم جلو و لااقل بپرس اسمش چیست که حالا مجبور نباشم دخترِ سرهنگ خطابش کنم. اما دُباکبرِ آسمانِ کمپلو بود و یک تنه جورِ همهی ستارههای آسمان زندگیام را میکشید. هر چقدر هم دور. هر چقدر هم دست نیافتنی. بالاخره بود و من صبحها با آرزوی دیدن دختر سرهنگ (ولو شده از فاصلهی دویست متری) حاضر میشدم بروم مدرسه. اما خب، بدی سرهنگ بودن این است که یکهو منتقل میشوی بوشهر. یا ماهشهر. یا سرخس. یک روز صبح بیدار میشوی میبینی که سرهنگ نیست. پیکان آجری رنگشان نیست. دختر سرهنگ نیست. ستارهی آسمانت نیست و رفته شده ستارهی آسمان شهر یک آدم دیگر. اینجاست که میبینی بیآرزویی، هزار بار دهشتناکتر از نرسیدن به آرزوست.