عزیزم! بیا عاشقانهترین رویداد زندگیمان را بنویسم برای آیندگان. این عاشقانه از آن روزی شروع شد که تصمیم گرفتیم تا بانک بزنیم. البته منظورم تاسیس بانک نیست. چرا که ما آنقدر دزد نبودیم که بتوانیم بانک تاسیس کنیم. فوقش میتوانستیم بانک را سرقت کنیم. همان بانکی که پشتش را کرده بود به پشت خانهمان. برای رسیدن به آرزوهایمان، پول لازم داشتیم. آنهم پول زیاد. آرزویی که با پول کم برآورده شود، آرزو نیست، ویار است. رفتیم بازار سیداسماعیل تا تفنگ و جوراب بخریم و سرقت را مسلحانه انجام دهیم. معتقد بودیم مهم نیست آدم چه کار میخواهد بکند بلکه مهم این است که آن کار را به بهترین شکل انجام دهد. از بس که دکتر هلاکویی گوش میدادیم. حتی متصور شدیم که اگر دستگیرمان هم کنند، باز هم اسطوره و تیتر اول روزنامهها میشویم. «سرقت مسلحانهی بانک، توسط لیلی و مجنون». جوراب خریدیم اما پولمان به تفنگ نرسید. به تفنگفروش گفتیم که تفنگ را همینطوری بهمان بدهد و انشالله بانک را که زدیم، پولش را پرداخت میکنیم. حتی گفتیم که فشنگ هم نمیخواهیم. ما اهل ترسیدن و ترساندنیم اما اهل کشتن که نیستیم. مردکِ تفنگفروش قبول نکرد. برگشتیم خانه. باز هم دکتر هلاکویی گوش دادیم. فهمیدیم که عشقِ عمیق، دیوارهای ناامیدی را فرو میریزد و بالاخره خورشید -ولو شده از غرب- به دل پر تبمان میتابد. به فکرمان زد که از اتاق خواب خانه تونل بزنیم تا برسیم به صندوق بانک. پولها را برداریم و بزنیم به زخم آرزوهایمان. پشت بانک بودن خیلی خوب است. رفتیم سیداسماعیل و دو تا بیل دسته کوتاهِ خریدیم. فروشنده گفت برای چی میخواهید بیلها را؟ گفتی برای باغبانی. برای کاشتن گلهای آرزو. بیلفروش الدنگ خندید.
عزیزم!
تونل کندن سخت است. زمینِ زیر پای شهر سختتر. هر روز از بام تا شام آن همه آدم پا میکوبند روی این زمین تا بالاتر بروند. حق دارد این زمین که سخت شود. اما من و تو دست به کاری زدیم که شاید غصه سرآید. من و تو و دو قبضه بیل. دکتر را هم گذاشتیم توی رادیو و با خودمان بردیم زیر زمین تا وقتِ حفاری برایمان حرف بزند. زیرِ زمین بودن حس عجیبی دارد. تاریک و ساکت. چیزی که هیچ وقت توی اتاق خوابمان نداشتیم. خب، خانهمان کهنه بود. اینورمان دکان پنجرگیری بود که تا نیمهی شب پنجری مردم را میگرفت. هر چقدر که پنچر شدن بیصداست، پنجری گرفتن صدا دارد. پمپی که آن همه صدا تولید میکند برای تولید بادِ هوا. هیاهوی بیهوده. صاحب دکانِ پنچرگیری گاو بود. صاحبخانهمان هم گاهی وقتها وقتِ بوسیدن، یاالله نگفته کلید میانداخت و میآمد بالای سرمان و میگفت که مثلا میشود کرایهی این ماه را دو روز زودتر پرداخت کنید. صاحبخانهمان گاوتر بود. به همان نفهمی. برای رها شدن از دست گاوها پول میخواستیم. یادت هست که ماه قبلتر از در جلو رفتیم توی بانک؟ رفتیم مودبانه گفتیم که ما لیلی و مجنونیم و کسب و کارمان عشق است و برای عاشق ماندن، پول لازم داریم. بهمان پول ندادند. گفتند ضامن میخواهیم. چه ضامنی معتبرتر و امینتر از عشقمان؟ آقای بانک نمیفهمید عشق چیست. همین شد که حالا توی تونلیم. وقتی از در جلو راه نمیدهید مجبوریم از در پشت وارد شویم آقای بانک.
عزیزم!
تا نیمهی راه را کنده بودیم. تاریک و ساکت. صدای دکتر از رادیو میگفت که عشق راه حل آسان کردن همهی ناملایمات است. آه عشقِ من. آنجا بهترین جا بود برای بوسیدن لبهایت. صاحبخانهی گاومان نبود که قفل لبهایمان را به زور باز کند. هیاهوی بیهودهی پنچرگیری هم نمیرسید بهمان. حتی نور خورشید هم نمیتوانست از لای پارگی پرده بتابد داخل. از سوزِ سرما و پنجرهی شکسته هم خبری نبود. تونل تنگ بود. فقط جای یک لیلی و مجنون چسبیده به هم را داشت. خوبی تونل تنگ همین است که هیچ گاوی نمیتواند بینمان قرار بگیرد. تنها مشکل این است که راه برگشت نداریم. آنقدر هم خستهایم که نای جلو رفتن هم نیست. باطری دکتر هم که تمام شده و صدا ندارد. فقط میتوانیم لبهایمان را تکان بدهیم. چیزی بیشتر از این هم لازم نیست. زندگیمان را در همان بوسیدن خلاصه کنیم. ته این تونل روشن است.
عزیزم!
هوا کم است. نور کم است. گاوها زیادند. زمین سخت است. دکتر باطری ندارد. آقای بانک آرزوهای ما را دوست ندارد. حتی بازار سیداسماعیل هم بهمان اعتماد ندارد. در عوض اینجا خوب است. بیدغدغه میتوانیم لبهایمان را به هم بفشریم و بخوابیم. شببخیر.
سلام
فقط می توانم بگویم عالی بود ……