هفت هشت سال پیش، سه چهار نفری یک ماشینِ آبی اجاره کردیم و زدیم به جاده. جهت سیر و سفر درون و برون. دو سه بار با راهزنها دست به یقه شدیم. یکی دو نفرمان در طول سفر عاشق شدند. یک بار هم پرِ طوفان به پرمان گرفت و نزدیک بود از این جهان فانی ما را مستقیم ببرد به آن دیار باقی. یک روز بعد از ظهر رسیدیم به یک شهر ساحلی که بوی بندرانزلی میداد. رفتیم رستوران و قزلآلا خوردیم. خام و نپخته. مزهی کفش بلا میداد. تا ته ظرف را خوردیم و همزمان به آشپز فحش دادیم. بعد گفتیم چهار قدم راه برویم تا هضمش کنیم و جا باز کنیم برای وعدهی قزلآلای بعد. یک کوچه مانده بود به ساحل که رسیدیم به ساختمان آجری نه چندان بزرگی با یک پنجره بزرگ و یک در کوچک که آدم به زحمت از آن رد میشد. کارگاه نجاری بود گویا. پشت پنجرهی کارگاه یک قایق واقعی گذاشته بودند همقد فیل. قزلآلای نپخته توی دلمان حالا انگار زنده شده بود و میخواست معدهمان را بپکاند. یک نفرمان دو بار دور ساختمان طواف کرد تا شاید دستشویی پیدا کند. برگشت و گفت نیست. بعد گفت این قایق را چطور قرار است ببرند بیرون؟ راست میگفت. کلِ ساختمان یک در داشت که روی آن هم پیچک پیچیده بود. اصلا قایق از آن رد نمیشد. این عجیبترین بخش سفر بود. یک قایق بزرگِ گرفتار شده در یک کارگاه نجاری. آنهم فقط یک کوچه بالاتر از ساحل. فشار قزلآلا زده بود بالا و افتاده بودیم به تئوریپردازی. اول قایق بوده و بعد اتاق را دورش ساختهاند. سازندهی قایق مصرفکنندهی دائمی علف است. یکی هم ماجرای ساختن گنبد مسجدی را گفت که پیمانکار شوخطبع یادش رفته بود تا جرثقیل را بیرون بیاورد. گنبد تمام شده بود و گردن جرثقیل از بالای آن زده بود بیرون. مثل زرافهای محبوس در کوزه.
بالاخره دستشویی پیدا کردیم و راحت شدیم. هم ما و هم قزلآلا. اما فکرمان مانده بود پیش قایق. بالاخره به اجماع رسیدیم که لابد یک نجار بوده که آرزوهای بزرگ توی سرش داشته است. مثلا اینکه یک قایق درست کند. مثل حضرت نوح. سوارش بشود و برود مثلا سواحل فلان جا و فلان کار را بکند. روز و شبش را گذاشته پای تحقق این آرزو. روزی که آخرین میخ را کوبیده، دو قدم رفته عقب و با رضایت به آرزوی محقق شدهاش نگاه کرده است. بعد دور و برش را نگاه کرده و دیده که کارگاهش فقط دیوار دارد و در نداره و آرزویش حبس شده این جا. فیل محبوس در کوزه. بعد هم چند تا فحش آبدار داده و رفته است. به ما چه؟ تقصیر خودش بوده که آرزویش را در جای اشتباهی محقق کرده است. اگر میرفت دم ساحل و قایق میساخت مشکلی نداشت. فقط با یک هل میزد به دل دریا و میرفت به سواحل فلان و یک دل سیر فلان کار را میکرد.
البته تئوریهای جانبی هم بود. مثلا اینکه نوح عمدا قایق را اینجا ساخته است و منتظر بوده که یک روز طوفان بیاید و دیوارها را خراب کند. در واقع قایق را به آب نمیاندازد و آب را زیر قایق میاندازد. به هر حال هر کسی از یک دری وارد میشود و آرزوی فلانش را محقق میکند. نهایتا این راز برای ما حل نشده باقی ماند. یک قایق گرفتار در اتاقِ بدون در. دریایی که یک کوچه پائینتر بود با هزار قایق آزاد. شهری که قزلآلاهایش را درست نمیپزند. دستشویی هم زیاد ندارد. اصلا همین وضعیت اسفبار قزلآلا و دستشوییها لابد باعث شده که نوحِ نجار به فکر ساختن قایق و فرار کردن بیفتد. بار بعد که گذرم بخورد به آنجا، ته و توی ماجرا را درمیآورم. اما تا آنوقت لعنت به هر چه دیوار است.