امروز بعد از ماهها فوتبال بازی کردم. رفته بودیم پیکنیک کنیم و دست بر قضا کنار میزمان، دو تا دروازهی توردار و بیصاحب افتاده بود و پنجاه متر زمین با چمن تُنُک. من دروازه که میبینیم، میشوم مثل آدمی که وحی بهش نازل شده و باید فوتبال بازی کند. پیامبری که اصلا فوتبال بلد نیست و شوتهایش در بهترین حالت از چهل متری دروازه، عابرها را نشانه میگیرد و از داشتن بچه محرومشان میکند. به هر حال امر، امر پروردگار بود و ریختیم توی زمین و یارکشی کردیم و دو تا تیم هفت هشت نفری دست و پا کردیم و افتادیم به جان همدیگر. آفتاب و خاک و شوتهای بیثمر و بدتر از همه کفشهایی که با آن هر کاری میشد کرد الا فوتبال. حتی میشد با آنها کاهگل لگد کرد. یک ساعت بازی کردیم و نفس برید و دوازده تا گل خوردیم و هیچی نزدیم. بعد فهمیدم انگشت پایم زق زق میکند. بعد هم درد. آنچنان دردی که دلم میخواست دروازههای وحی را گاز بگیرم.
رفتیم دور میز و چیپس و پفک و گلابی خوردیم. با یکی از همتیمیها از درد انگشتم حرف زدم. کلی آسمان ریسمان بافتم و تا جایی که جا داشت ماجرا را آگراندیسمان کردم تا عمق درد را به مخاطبم منتقل کنم. که نشد. بعد خوب که فکر کردم دیدم درد انگشت پای من خیلی از مخاطبم دور است. هر چقدر دورتر، ناپدیدتر. درست مثل کرمخوردگی دندان که فقط زبان خود آدم عمق و سیاهی و دردش را درک میکند. درد فقط برای من که صاحبش بودم، بزرگ بود وگرنه برای دیگر چیزی نامفهوم و غیر قابل ترجمه.
یادم آمد که سال اول دانشگاه بودم. بلیط قطار گرفتم تا نوروز بروم اهواز پیش خانواده. بلیط کم بود و رئیس قطار با توجه به معصومیت چهرهام (به تصور خودم البته) من را انداخت توی کوپهای که سه خانم محترم آنجا بودند. مادربزرگ و مادر و دختری که اسمش انسیه بود. قطار به قم نرسیده بود که عاشق انسیه شدم و قلابمان به هم گیر کرد و تا صبح توی راهروی کوپه با هم گپ زدیم. من از رشادتهایم میگفتم و انسیه میگفت اوف، آفرین آقای مهندس. صبح رسیدیم اهواز. موبایل هم وجود نداشت تا شماره بدهم. شماره خوابگاه هم که دادنی نبود. انسیه در ایستگاه قطار اهواز از من جدا رفت. من ماندم و قلبم که مثل انگشت پایم زق زق میکرد از درد. رفتم خانه. تمام سیزده روز سعی کردم دردم را ترجمه کنم و به اطرافیانم منتقل کنم. که نشد. درد را من فقط میفهمیدم که صاحبش بودم. از دید بقیه این فقط یک نالهی دور بود که به آنها ربطی نداشت.
یا مثلا آن وقتی که درد زدن هواپیمای اوکراینی داشت جرواجرمان میکرد. صاحب درد ما بودیم اما هیچ وقت نتوانستم آن را درست برای کسانی که دور بودند ترجمه کنم. این درد برای آنها حکم پیچ خوردن پای یک آدمفضایی را داشت که در سیارهای خارج از کهکشان راه شیری بود. آنقدر دور که در قبال آن در بهترین حالت میگفتند: «آخی». بعد هم به زندگی روزمرهشان ادامه میدادند.
خلاصه درد انگشت مال من است. صاحبش منم. صدای زقزقاش را هیچ کس نمیفهمد. درد بیخ ریش صاحبش است. فوقش حس ترحم به خودمان بگیریم. آخی. طفلکی. بهتری؟ وگرنه ما از اینجا درد مادری را که بچهاش زیر لگد سربازی مرده است، چه شکلی ترجمه کنیم؟ من دورم. صاحب درد هم نیستم. فوقش ادای همدردی دربیاورم که آنهم الکی است. اصلا شما میدانید انگشت پای من چقدر درد میکند؟
سلام و سال نو یی که هیچش شبیه نو شدن نیست حتی شگوفه ها و درختهایش ، مبارک
به نظر من که همدردی کردن برای بعضی آدمها چیزی غیر قابل فهم است .درست مثل مثالی که زدی …
نحسی سیزده ما را گرفت و انگشت دستمان را به سیخ کشیدیم و ۵ تا بخیه خورد ، هیچ کس نه دردش را می فهمد ، نه احساس می کند که من با این انگشت پاره شده چطور غذا درست می کنم ، چطور ظرف میشورم ، چطور سرکار میروم ، چطور …
برای من که وجودم از همه طرف پر از درد است ، از چشم دیگران حتی نزدیکانم همه چیز عادی به نظر میرسد ….
اما هیچ کس خبر ندارد که انگشتم حس ندارد و انگار چوب خشکی اضافی به دستم چسبیده است ….دردهایمان هم برای خودمان است و بس وگرنه در این جامعه عادت نمی کردیم به بی تفاوتی نسبت به اینهمه اتفاق نا خوشایندی که اطرافمان می گذرد …اگر حس همذات پنداری داشتیم قطعا حرکتی ، تصمیمی ، تکانی به خودمان می دادیم …
شده ایم یه مشت آدم یبس شده که انگار مترسکیم و هر بلایی سرمان بیاورند صدایمان در نمی آۀید