چهار روز و سه ساعت پیش با پسرک یک بازی لوس و خُنُکی میکردیم که خودم عقم گرفته بود از آن. یک بازی با برگهای خشک جمع شدهی ته حیاط. برعکس پسرک ریسه میرفت و میخندید. یک لحظه و مومنتی بود که آمد و رفت. امروز بعد از چهار روز و سه ساعت آمد و گفت بیا دوباره همان بازی را بکنیم و بخندیم. خب، من هم یک آدم بیحوصله. اول خواستم مستقیم به او بگویم که حوصله ندارم. اما به جای آن پلیتیک زدم و از در فلسفه وارد شدم. بهش گفتم بیا بشین دو کلوم حرف بزنیم. گفتم ببین بابا جان. خاصیت دقیقههای خوشحالی تکرارنشدنشان است. یعنی وقتی اتفاق افتادند، دیگر نمیبینیشان. خلاص. آن بازی، چهار روز و سه ساعت پیش بامزه بود و خندیدیم. اما امروز دیگر نه. مثل بستنی آب شده و رفته. پسرک رفت توی فکر. لابد مثل همیشه اُوردوز فلسفی شده بود. به یک جای دوری – مثلا ته حیاط- خیره ماند. به کپهی برگهای خشکی که چهار روز و سه ساعت پیش درست کرده بودیم. دلم نیامد شعلهی زیر دیگ تفکراتش را بیشتر کنم. وگرنه میگفتم درست برعکس غمها. تکرار شدنیاند. آدم میتواند غصهها را چهل و چهار بار کپی و پیست کند و هر بار از ته دل غصه بخورد. با همان کیفیت بار اول. اما مومنتهای خوشحالی نه. گذشتههای شاد منقضی میشوند. اما گذشتههای غمگین دیوثتر از این حرفها هستند که رنگ ببازند. عینهو شراب. کیفیتشان بالاتر میرود. البته این پاراگراف آخر را برای پسرک نگفتم. حتما خودش بعدا به این حقیقت میرسد. چرا از حالا نگرانش کنم؟ خودش دوبار که رفت توی یک کافه نشست و یک دختر تنها را دید که چند روز پشت سر هم میآید و پشت یک میز مینشیند و به یک جای دوری زل میزند، حساب کار دستش میآید. میفهمد که حتما به یک صندلی خالی خیره مانده و فکر میکند که کاش خوشحالیهای چهار روز و سه ساعت قبل تکرار شدنی بودند. عین همین عکس که گرفتم. والا.