آدم وقتی گفت که میخواهد برود و خسته شده، باید برود. اول صبح یکی از همکارهای گرد و تپلم با رئیسش دعوایش شد. اول با شدت صندلی را پرت کرد آن طرف. بعد هم داد زد که من از این همه شِت که برایم درست کردی خستهام. بعد کلاسور را بلند کرد و انداخت سمت مخالف صندلی. صدایش را بلندتر کرد و مجددا گفت شِت! بعد هم یک جملهی یازده کلمهای تلاوت کرد که هشت کلمهی آن فاک بود. سه کلمهی دیگر را نفهمیدم چه بود. شاید آنها هم فاک بودند. بعد هم چند تا شِت آبدار و در نهایت هم ولوم صدایش را تا فیهاخالدون بالا برد و گفت: «من میرم از اینجا».
من میروم از اینجا، از همان حرفهاییست که یا نباید زده شود یا اگر هم گفته شده، باید حتما جامهی عمل پوشانده شود. اما همکار گرد و قلمبهی من بعد از سه دقیقه که بخارش خوابید و فاک و شِتاش فروکش کرد، رفت صندلی را برگرداند پشت میز، کلاسور را مرتب کرد و نشست سر جایش. انگار نه انگار ده دقیقهی قبل مثل دیو تنوره میکشید. از حالا به بعد کسی عصبانیت او را جدی نمیگیرد. رفتن، بچهبازی که نیست. مثل مردن است. اگر کسی بخواهد بمیرد، میمیرد. آدم که گفت میخواهد برود، باید برود. مثل همین بچهی توی عکسم. داد زد سر مادرش که من دوستت ندارم و میخواهم بروم. و رفت. بیسد آن دِ ترو اِستوری!