هفتهی پیش داشتم میرفتم آن سر شهر بابت یک کار بیخود. موقع رانندگی پادکست گوش میدادم. کدام پادکست؟ کتابگرد. مهمانشان کی بود؟ آقای مرادی کرمانی. چی میگفتند؟ از کتاب و نوشتن و خمره و مجید و بیبی و الخ حرف زدند. یک جایی وسط حرفهایشان آقای کرمانی گفت که دو سال است که دیگر نمینویسد. دلیلش چی بود؟ من که نعل به نعل یادم نیست چه گفت اما خلاصهاش این بود که نمینویسد چون دیگر هیچ چیزی در جهان نیست که او را متعجب کند. گفت که نویسنده باید از یک چیزی تعجب کند تا بتواند آن را بنویسد. این حرف از آن دسته حرفها بود که یکهو چراغ یک اتاق تاریک را در مغزم روشن کرد. از آن اتاقهای تاریکی که همیشه آنجا بوده اما من ازش بیخبر بودهام. آقا هوشنگ با یک جمله چراغمان را روشن کرد.
مغز تعمیمگرِ من یاد «دار رابینسون» افتاد. کی هست؟ یک بدلکار هالیوودی بود که گمان کنم سر یکی از همین بدلکاریهایش جدی جدی مرد. یک بار ازش پرسیدند که تو این همه کار خطرناک میکنی، نمیترسی؟ جواب داد که هر بار میترسم و بابت همین ترسش هم هست که عاشق این کار هستم. گفت آن روزی که دیگر نترسد، بدلکاری را میگذارد کنار. یا یک چیزی شبیه به این. حالا این را گذاشتم کنار حرفهای هوشنگ جان. گمان کردم که حرف حساب دو نفرشان یکی است. اگر هم که نیست که هیچ.
دیگر چه؟عشق. پای عشق را هم وسط کشید این مغر تعمیمگرِ من. پیرو حرف هوشنگ و رابینسون، آدم تا روزی دچار است که مرادِ دلش او را متعجب کند. لابد تا روزی که از توی کلاهاش، خرگوشِ سفیدِ نادیدهای را بکشد بیرون. یا تا روزی که از تصور نبودنش خوف کند. تا روزی که خوف یا تعجب آدم را شگفتزده کند. بعد از آن آدم تبدیل میشود که یک بدلکار بازنشسته که از چیزی دیگر نمیترسد. خوفناکترین حالت ممکن همین است که آدم دیگر از چیزی نترسد تا تعجب نکند. کجای ماجرا ترسناک است؟ همین که آدم ببیند که میتوانید زیر دریای سکون نفس بکشد.
باز تعمیمش بدهیم به ظلم. لابد مظلوم تا جایی تقلا میکند به نجات که درد و ترس را تجربه کند. تا جایی که از عمق قساوت ظالم متعجب شود. آنجاست که شورش میکند و امید دارد به تغییر. لابد ظالم بابت بقای خودش باید ابتکار عمل را بگیرد به دستش. باید آنقدر ظلمش را مثل یک رودخانهی گلآلود، آرام جاری کند توی دلها، که عادی شود. تا جایی که هیچ ظلمی دیگر آدم را متعجب نکند. مثل دستی که زیرِ تن صاحبِ به خواب رفتهاش بیحس شده باشد و دیگر هیچ میخ و سیخی اذیتش نکند.
قرار نبود اینقدر دراماتیکش کنم. میخواستم کل ماجرا را برای خودم به یادگار در دو خط بنویسم که اگر روزی روزگاری چهار نفر قلچماق افتادند دنبالم و من را ته یک کوچه بنبست گرفتار کردند، اول آسمان را نگاه کنم و ببینم هنوز با دیدن ابر و رنگینکمان متعجب میشوم یا نه. اگر شدم که بروم توی سینهی آن قلچماقهای الدنگ. اما اگر متعجب نشدم، دستهام را بزنم به دیوار و توکل کنم به خدا. چرا که دیگر چیزی برای باختن ندارم. ببین یک جملهی هوشنگجان ما را تا کجا کشاند.
اقای فهمیم عطار
روز و شبتون بخیر
چند روزی بیشتر نیست که باهاتون اشنا شدم و تموم نوشته هاتونو خوندم،عجیب حس های مشترک باهاتون داشتم و تو این چند روز شاید به ده ها نفر معرفی تان کردم،شروع جمله اینطوری بود:انسانی که مثل من جمله ریدم به این زندگی و به طور واضح و نا واضح توی نوشته هاشون میبینین،و اینکه جدا از این طنز تلخ انسانی هستند که خود واقعی شونن،ابایی ندارن از گفتن بخش های سیاه وجودشون ترس هاشون فتیش هاشون و …،یک دوست حامله دارم،داشتم باهاش صحبت میکردم گفتطوری هورمون هام ریخته به هم که همزمان که دارم میخندم یهو گریه م میگیره،نمیدونم چرا خاصیت نوشته های شما هم همینطوره،این چند شبی که تمام از سال ٨٧ میخونم با بعضی هاشون اینقدر بلند بلند تنهایی برای خودم خندیدم که اشک از چشمام در اومد و بعدش به طرز عجیبی گریه،خیلی ازتون یاد گرفتم و خندیدم و گریه کردم،شاید چون تجربه های مشترکی داریم نزدیکی نسل هامون زندگی ستارخان جوجه رنگی پیکان خطی کارگاه و کارفرما نگرانی عشق های ناگفته و …. هزارتا وجه مشترک و نامشترک،اگر امریکا بودم اون هاگ کمپانی و حتما میزدم باهاتون،روزای خیلی خیلی تاریکی بودن این چند روز ولی صبح در کافه با قهوه و شبش قبل از خواب خوندن نثر زیباتون که تکنیکش شبیه هیچکس نیست خیلی خیلی برای من ارامش بخش بود،فقط به خاطر اینکه من خودم هنرمند و خیلی انسان دغدغه مندیم زودتر یه پست بذارین تا از حال مامان اینا هم مطع بشیم که خوبن،به یاد خودتون موفق باشین مصطفی
اقای فهمیم عطار
روز و شبتون بخیر
چند روزی بیشتر نیست که باهاتون اشنا شدم و تموم نوشته هاتونو خوندم،عجیب حس های مشترک باهاتون داشتم و تو این چند روز شاید به ده ها نفر معرفی تان کردم،شروع جمله اینطوری بود:انسانی که مثل من جمله ریدم به این زندگی و به طور واضح و نا واضح توی نوشته هاشون میبینین،و اینکه جدا از این طنز تلخ انسانی هستند که خود واقعی شونن،ابایی ندارن از گفتن بخش های سیاه وجودشون ترس هاشون فتیش هاشون و …،یک دوست حامله دارم،داشتم باهاش صحبت میکردم گفتطوری هورمون هام ریخته به هم که همزمان که دارم میخندم یهو گریه م میگیره،نمیدونم چرا خاصیت نوشته های شما هم همینطوره،این چند شبی که تمام از سال ٨٧ میخونم با بعضی هاشون اینقدر بلند بلند تنهایی برای خودم خندیدم که اشک از چشمام در اومد و بعدش به طرز عجیبی گریه،خیلی ازتون یاد گرفتم و خندیدم و گریه کردم،شاید چون تجربه های مشترکی داریم نزدیکی نسل هامون زندگی ستارخان جوجه رنگی پیکان خطی کارگاه و کارفرما نگرانی عشق های ناگفته و …. هزارتا وجه مشترک و نامشترک،اگر امریکا بودم اون هاگ کمپانی و حتما میزدم باهاتون،روزای خیلی خیلی تاریکی بودن این چند روز ولی صبح در کافه با قهوه و شبش قبل از خواب خوندن نثر زیباتون که تکنیکش شبیه هیچکس نیست خیلی خیلی برای من ارامش بخش بود،فقط به خاطر اینکه من خودم هنرمند و خیلی انسان دغدغه مندیم زودتر یه پست بذارین تا از حال مامان اینا هم مطع بشیم که خوبن،به یاد خودتون موفق باشین مصطفی
سلام چرا دیگه نمی نویسید آقای عطار؟
لابد دیگر چیزی شما را به تعجب نمی اندازد. می خواهید چیزی بگویم که تعجب کنید؟