دوران بلوغ هر کسی یک جوری عجیب است. مال من به این شکل بود که به طرز حیرتآوری عاشق جوجه رنگی بودم. با جعبه خالی کفش، تِلک تِلک میرفتم بازار کاوه و یک راس جوجه میخریدم و میآوردمش خانه و مشغول تعلیم و تربیتش میشدم. شرایط سورآلی بود. تصور کنید یک آدم دوازده سیزده ساله با صورتی پر از جوش- شبیه به دست اندازهای جادهی قدیم ملارد- و با دماغی که از همهی اعضایش بزرگتر شده و خط پایان را رد کرده، زیر آفتاب مردادِ اهواز نشسته روی زمین و مشغول لاک زدن ناخنهای جوجهی چند روزهاش است. یا با سرنگ ده سیسی مشغول حمام کردنش است. عجیب و رقتبار و نگرانکننده. یک ماه توی اتاقم نگهش میداشتم تا وقتی که سایز خروجیشان از سکهی دو تومانی بزرگتر میشد. بعد میبردمشان توی حیاط خلوت و میگذاشتم توی قفس و آب و نانشان میدادم تا بزرگ شوند.
به نظر خودم که زندگیشان ایدهال بود. یک سال گربه آمد و جوجهی دو ماهه را از توی قفس کشید بیرون و برد و خورد. گذاشتم به حساب راز بقا و دوباره با جعبه کفش رفتم بازار کاوه و یکی دیگر خریدم. دو ماه بعد باز گربه آمد و جوجه را پاره کرد و برد. بیشرف. باز هم راز بقا و جعبه کفش و لاک و الخ. چهار بار این اتفاق افتاد. یک بار از پشت پنجره گربه را حین شکار دیدم. تا خودم را بهش برسانم کارش را کرده بود و رفته بود. اسم گربه را گذاشتم صمد. اسم که بگذاری روی چیزی، مهمتر میشود. بین «جوجه را گربه خورد» و «جوجه را صمد خورد» یک جهان فاصله است. صمد بیشرف. اما کاری نمیشد کرد. گربه گرسنه است. جوجه گوشت دارد. من هم پول و جعبهی کفش دارم برای خریدن جوجه.
رفتم بازار کاوه و این بار سه تا جوجه خریدم. سه ماه نگهشان داشتم. بزرگ شده بودند. رفتم توی حیاطخلوت بهشان لواش بدهم. رسیدم بالای سر قفس. صمد بود. یکی از جوجهها توی شکم صمد بود. دو تای دیگر هم خفه شده بودند. معلوم بود سر و صدا کرده بودند و صمد هم قاتی کرده و خفهشان کرده تا با خیال راحت ناهارش را بخورد. این همان لحظه تاریخیای بود که راز بقا رفت زیر سوال. در قفس را با یک حرکت سریع که از من بعید بود بستم و صمد را حبس کرد. زنگ به پژمان. بهش ماجرا را گفتم. سه ثانیه بعد پژمان آمد با دو لنگ دمپایی اضافه و یک دسته جارو. گربه را با قفس بردیم توی حیاط جلو و ولش کردیم توی حیاط افتادیم دنبالش.
امیدوارم پاراگراف اول را یادتان باشد. من آدم لاک زدن به ناخن جوجهی یک روزه بودم. حتی توی رزومهام، رد کردن مردان و زنان مسن از عرض خیابان گلستان را هم داشتم. توی دلم هم تمام دختران کوچهی اصفهان را به نرمی بوسیده بودم. کلا برخلاف چهره و دماغم، قلبم رئوف بود. اما خب، لابد قلب من هم مثل برگهی امتحان دو رو دارد و سوالهای سختش سمت دومش هستند. با چوب افتادیم دنبال صمد. فحش میدادیم. عسگری دیوارهای خانهی گلستان را خیلی بلند ساخته بود. صمد چند بار خیز برد که برود بالای دیوار. اما خب. نشد. استرس. چوب. دیوار بلند و ضربات دقیق دمپایی پژمان. صمد کارهایی کرد که از یک گربه بعید بود. صداهایی تولید کرد که هم شبیه به شیر بود و هم شبیه به گوسالهی گرفتار در پنجهی شیر. حتی لگد هم میزد و یکی دو بار هم به چشم خودم دیدم که پرواز هم کرد. از فرط ترس و استیصال. اما بالاخره صمد برید و افتاد یک گوشه.
دوست دارم خاطرهام را همینجا ول کنم و تهش را ننویسم. ته ماجراهای اینچنینی زیبا نیست. اما ته ناگزیری بود. تهی که خودش باعث و بانیاش شده بود. برندهای هم نداشت متاسفانه. ما با آن دل نرممان کاری کردیم که کرک و پر گربههای گلستان و همسایهها از آن ریخت. هیچ وقت هم دیگر جوجه نخریدم. یک لنگ دمپایی پژمان هم از دیوار خانه بالاتر رفت و گیر کرد بالای درخت آکالیپتوس و ماند همانجا. تا روزی از گلستان رفتیم هم همان بالا بود. صمد بیشرف.
خلاصه بدین شکل. این چهار خط را باب دل خودم نوشتم که یادم بماند که آن پسر دوازده ساله با آن خرطوم و قلب لطیف، چه کارها که نمیتوانست بکند.