امروز صبح زود یک وانت سبز با پرچم بزرگی به شکل شبدر لنگر انداخت جلوی ساختمان شرکت. راننده پشت وانت موکت سبز پهن کرد و بساط آبجوفروشی راه انداخت. با خودم فکر میکردم کدام ابلهی ساعت نه صبح عرق میخورد؟ شب زمان فسق است و نه صبح زود. اما خب، ده دقیقه بعد یک صف چهل متری پشت وانت ریسه شد. چهار دقیقه بعد هم صدای قهقهی الکی فاسقان بلند شد. دو دقیقه بعد هم آماندا پرتاب شد توی اتاقم تا از پنجره تماشا کند. پنجرهی اتاق من به مثابه برج کنترل بارگاه ملکوتی. آماندا پرحرف است. خیلی پرحرف . شروع کرد به توضیح تاریخچهی الکل از عصر مفرغ به این ور. خیلی طول کشید تا رسید به ماجرای وانت. اما بالاخره رسید. آخرش هم گفت عرقخوری انتقام شیرین این آدمهاست از روزگار تنهایی. این فراز حرفهای آماندا بود از مفرغ به اینور. انتقام شیرین.
هفتهی پیش رفته بودم یک جایی وسط ناکجا که هیچ اثری از تمدن نبود. حس آرمسترانگ را داشتم که مثل کانگرو روی سطح خالی از سکنهی کرهی ماه میپرد. یکهو رسیدم به یک خانهی متروک. من فتیش رفتن به داخل خانههای متروک را دارم. پیاده شدم و از در پشتی خانه مثل دزد خزیدم داخل. روی همه اسباب خانه به اندازهی دو بند انگشتِ یک مرد دراز خاک نشسته بود. پیچکها و علفها از بیرون مثل اختاپوس پیچیده بودند دور خانه و داشتند میبلعیدندش. خانههای متروک از معدود مواقعی هستند که طبیعت به شکل مدنی و گاندیطور بر آدمیزاد غلبه میکند و چیزهایی را که انسان روزی از دل مادر طبیعت کشیده بیرون را برمیگرداند به شکم خودش. انتقام شیرین طبیعت از بشر.
فکر من را کرم خورده است. دیگر اصلا فکر نمیکنم که گذشت از انتقام شیرینتر است. این شعار برمیگردد به دوران پوریای ولی و همان عصر مفرغ. آنوقتهایی که درجهی خباثت روزگار و آدمها در حد پیچیدگیهای زندگی آقای هاشمی بود که میخواست از کازرون برود به نیشابور. آن کارمند شریف ادارهی پست (به ضمهی پ و نه فتحه). اما الان انتقام شبیه به سوهان عسلی است. سخت و شیرین. انتقام یک باید شده است و هر کسی منتظر است تا نوبتش برسد. مهم هم نیست که از کی داریم انتقام میگیریم. مثل آدمهایی که انتقام تنهاییشان را از کبدشان میگیرند. مهم لذتی است که از انتقام گرفتن میبرند. خنکی پوست خیار است روی جای سوختگی.
هنوز وانت سبز جلوی ساختمان است. صف چهل متری شده ده متر. الباقی سی متر پخش شدهاند گوشه و کنار خیابان و حرف میزنند و لودگی میکنند. بیشترشان مردهای میانسالی هستند که شلوار کتانی پوشیدهاند با پیراهن چهارخانه و کفشهای قهوهای. کارمندان شریف ساعت هشت تا پنج عصر که در حال گذراندن عمیقترین تجربهی زندگیشان هستند: عرقخوری در صبح ابری جمعه. آماندا هنوز ورِ دل من است. از زمان حال زده جلو و حالا دارد در مورد آیندهی صنعت الکل در هزارهی سوم صحبت میکند. باورم نمیشود که پنج هزار سال است که دارد برایم حرف میزند. آماندا تنهاست و انتقام تنهاییاش را دارد از من میگیرد. آماندا دو گربهی چاق دارد. صاحب آن خانهی متروک هم گربه داشته است. از کجا میدانم؟ از عکس صاحبخانه با گربههایش. یک ویلچیر هم جلوی خانه پارک شده بود که پیچکهای خشک دورش پیچیده بودند. یک زن تنها و معلول در جایی که از نظر دورافتادگی شبیه است به کرهی ماه. بعد هم مرده است. مرگ ، این انتقام شیرین از روزگار تنهایی. همان که آماندا میگفت.
همیشه ته نوشتههایم اینطور ملالزده میشود. شدهام مثل آشپز بیتجربهای که همیشه برنجش شفته است. قرار بود فقط گزارش وانت سبز را بدهم و آدمهایی که به مدد تخمیر شدن خوشههای جو حالا میخندند. تقصیر آماندا شد. اگر نشسته بود پشت میزش و همان سایزهای میلگرد را حساب میکرد کار به اینجا نمیکشید. اما حالا چی؟ آماندا انتقام تنهاییاش را از من گرفت. من هم درحال گرفتن انتقام از شما هستم. انتقامِ آماندا. انتقام ابرهای تاریک. انتقام دیوارنوشتهای توی مغزم که زبانشان میخی است و بلد نیستم مثل آدمیزاد ترجمهشان کنم. این هم میشود نتیجهاش. مثل آدمی که در کودکی تروماهایی بزرگتر از روحش را تجربه کرده و در بزرگسالی مشغول انتقامگیری از در و دیوار است. مثل رانندهی وانت که انتقام جیب خالیاش را از مردان میانسالِ تنها گرفت و جیبش را پر کرد. حالا دارد سر و ته میکند و برمیگردد خانه تا زنش را ببوسد. از کجا میدانم؟ میدانم.
اومممم تاکیدی – انتقامی بابت شیرین ت