یکشنبهها مثلا بین ساعت سه تا هفت عصر، برای من زمان خاصی است. همهی هرمونهای بدنم دست به یکی میکنند و دقیقا به یک اندازه ترشح میکنند. مثل کشورهای عضو اپک، با هم هماهنگاند و خروجیشان یکی است. این طور وقتها هست که هیچ حس خاصی در من غلیان نمیکند. نه عصبانی نه ناراحت نه خوشحال نه هیجانزده. هیچ. کسالت مفرط. امید (به معنای معنوی آن و نه امید سلطانی) کلا متواری میشود و جای خودش را به هیچی میدهد. هیچی مثل یک اتاق تاریک با سقف بلند است که هر چه جلو بروی دیوارهایش هم با آدم جلو میروند و بهشان نمیرسی. پریز لامپش هم روی سقف است. که آن هم خیلی بلند است.
قدیمها که هنوز مجرد بودم و خانهی پدرم زندگی میکردم هم همین وضعیت را داشتم. با این تفاوت که چهارشنبهها، هرمونها اپکبازی در میآوردند. آن وقتها پدرم فرشتهی نجات میشد. همانطور که روی مبل نشسته بود و اهم اخبارِ غیر مهم را با صدای بلند تماشا میکرد و گوش هم نمیداد، میپرسید: «ها؟ چیه؟». هر دو نفرمان میدانستیم که چهارشنبه شب است و ماجرا از چه قرار است. کاسپارفِ روحیه دادن است. استاد مسلم. از یک تک بیت سعدی شروع میکرد تا برسد به حدیثهای قدسی و واقعی و جعلی و آیات شریفه و تورات و کلا کتابخانهی پیامبران اولوالعزم را ریسه میکرد پشت سر هم. مورد داشتیم که دست به دامان ایرج میرزا و الهی قمشهای هم شده. یک طوری و از یک زاویهی رویایی چهارشنبه عصرها را به تصویر میکشید که آدم فکر میکرد توی بغل زن مورد علاقهاش دارد شب جمعه را سپری میکند.
حالا که موهبتش نزدیکم نیست. باید خودم فکری به حال خودم بکنم. مثلا مینشینم پای ویدئوهای یوتیوب و الکی لای آنها میچرخم. ابتذال، راه دوم درمان این تعلیق احساسی است. تعلیق احساسی! چه اسم سکسی و هیجانانگیزی. هیچ جا مثل یوتیوب و فیسبوک پکیج ابتذال را یکجا تقدیم آدم نمیکند. مثلا ویدئوی تولد یک بچه زرافه. مادرِ درازش پاهایش را چهل و سه درجه باز میکند و از همان بالا تولهاش را ول میکند پائین. چه خوشآمدگویی گرمی. تولهی بدبخت مجبور است قبل از اینکه خوراک شیرها بشود، دست و پایش را جمع کند و بدود اینطرف و آنطرف. زندگی تخمی.
بعد میروم سراغ فیسبوک. چرندیات تکراری و جوکهای لوس و ویدئوهای نخ نما را با دقت نگاه میکنم. کامنتهایشان را دانه به دانه با ولع میخوانم. حتی بعضیها را لایک میکنم. بعد گیر میدهم به پروفایل آدمها. که مثلا عکس همان زرافه را گذاشته و اسم خودش را هم گذاشته درازِ قشنگ و حرفهای حسابی آدمهای دیگر را بلغور میکند. به حساب خودش آمده توی یک شبکهی اجتماعی. مثل بالماسکه. بعد فحش میدهم به مارک و فیسبوک را میبندم و میروم سراغ وبلاگ آدمهایی که دوستشان دارم . آخ! من عاشق این آدمهام. توی تاریکی برای خودشان مینویسند. بیکامنت و لایک. هر خط نوشتهشان را مثل آلوچه میگذارم زیر زبانم تا کمکم برود توی رگهایم و قاتی خونم بشود. این آدمها گنجینهی من هستند. یک گنج پنهان که هنوز دست آدمهای کمی به آن رسیده. آدمهایی که هنوز وارد ابتذال لایک و کامنت فیسبوک نشدهاند. قدیم از این نویسندهها زیاد داشتیم. توی وبلاگشان مینوشتند و عکس و اسمشان معلوم نبود. ما هم میخواندیمشان فقط برای نوشتههایشان. حالا خیلیهاشان آمدهاند اینجا و خودشان شدهاند بخشی از ابتذال. از خودشان عکسهای سکسی میگذارند. نوشتههای یک خطی چرند مینویسند تا فقط حضورشان ثابت شود. اینها همان سنگ قبرهای طلایی دوران اوج نویسندگی خودشانند. اوف بر شما!
امروز یکشنبه است. ساعت بین سه تا هفت. همهی هرمونها از خودشان گهبازی درآورده بودند و سقف تولیدشان را مثل اپک یکسان نگه داشتهاند. و من دارم مینویسم. نوشتن راه دیگر بر هم زدن این تعادل است. راهی که میرسد به سقف آن اتاق تاریک و میشود لااقل لامپ را با آن روشن کرد. مخصوصا وقتی که حوصله ی ابتذال را نداشته باشی و پدرت هم ۱۴۳۷۰ کیلومتر با تو فاصله داشته باشد. نوشتم تا تعادل هرمونها را برهم بزنم. که زدم. حالا که پاراگراف آخر را مینویسم دیگر دچار تعادل احساسی نیستم. بلکه ناراحتم. اما خوشحالم که ناراحتم. بالاخره یکی باید این تعادل را به هم میزد تا حرکت ایجاد شود. این عکس را هم چند سال پیش گرفتم. مطمئنم که این پرنده هم یک جورهایی دچار تعادل احساسی بود. تا وقتی که یک سنجاب بدبخت را دید و کشید به نیش. راز بقای موجودات به همزدن همین تعادل احساسات است. جدن.