یکهو دلم خواست از دخترهای آقای پهلوان بنویسم. تقصیر این عکس بود که من را یاد دختر بزرگ آقای پهلوان انداخت. اصلا یک قانون مسلم حاکم بر جهان هستی هست که از زیر چشم نیوتون در رفته و به نام خودش ثبت نکرده. طبق این قانون هر کسی قابلیت این را دارد که آدم را یاد کس دیگری بیاندازد. ردخور هم ندارد. حتما باید این قانون را ثبت کنم به نام خودم. شاید هم تا حالا به نام علی شریعتی یا حسین پناهی یا حسن ریوندی یا استاد هلاکویی، یک جایی ثبتش کردهاند. این آدمها همهی حرفها را زدهاند و هیچ چیزی برای ما باقی نگذاشتهاند. ما نسلی هستیم که نه حرف جدیدی برای گفتن داریم و نه قانون جدیدی برای کشف کردن. نسل تکرار. بگذریم. بچسبیم به دخترهای آقای پهلوان. در واقع به بحث دخترهای آقای پهلوان. رفته بودم لس آنجلس. خیلی قبلترها. بی هوا این عکس را گرفتم. بعد برگشتم خانه و عکس را توی کامپیوتر دیدم. بعد یاد دختر بزرگ آقای پهلوان افتادم. درخشانترین آدمهای دوران تینایجری من بودند. سلبریتی. بلوچی. پیاف. اصلا خود خدا. لااقل پانزده سالی از ما بزرگتر بود. ما یعنی من و پژمان. مثلا ما چهارده سالمان بود، دخترهای پهلوان سی سالشان بود. توی محلهی گلستان اهواز آن هم سال مثلا شصت و هشت. آن وقتها در آن محله، بلوچی و پیاف کسی بود که مانتوی خاکی رنگ فشنگ میپوشید. عینک آفتابی بزرگ روی سرش میگذاشت و رانندگی هم میکرد. مثل دخترهای پهلوان. شورلت نوا داشتند. بعضی بعد از ظهرها با ماشین میرفتند شهر. شهر یعنی خیابان نادری. گلستان روستا بود لابد که به خیابان نادری و بازار کاوه میگفتیم شهر. مثلا میگفتیم جاسم کجاس؟ میگفتند با زیدش رفته شهر دور بزنه. مثل دخترهای پهلوان. از پژمان خبر ندارم اما بعضی از صحنهها مثل روز اول توی ذهنم روشن و شفاف باقی ماندهاند. مثلا یک روزی که دختر بزرگ پهلوان که شبیه همین دختر توی عکس بود، ماشین را آورد بیرون توی کوچه. منتظر خواهرش ماند. تکیه داده بود به شورلت نوا. عینک بزرگش روی سرش. پاهای لاغرش را هم ضربدر کرده بود و بی خیال ته کوچه را نگاه میکرد. مثلا انگار میگفت شما به تخمم هم نیستید. شما یعنی من و پژمان. بعد خواهرش آمد و دوتایی سوار شدند و رفتند شهر. همان خیابان نادری. کوچهمان آسفالت نبود. نوا هر چی خاک بود فرستاد سمت ما. خاک سلبریتیهای کوچهمان را میخوردیم. هر روز.
من از پژمان خبر ندارم. اما دخترهای پهلوان، عین طعم گس شراب کهنه زیر زبانم بودند. اگر از پدرشان نمیترسیدم حتما رازم را به دختر بزرگش که شبیه همین دختر توی عکس است میگفتم. شاید از دوچرخهی آلمانی سبز دسته بلندم خوشش میآمد و مثلا میپرسید اسمت چیه؟ من هم اسمم را میگفتم. بعد میپرسید دوس داری بریم شهر یه دور بزنیم؟ من هم از خدا خواسته همان جور با دمپایی میپریدم صندلی عقب نوا. صندلی جلوی جای خواهر کوچکتر بود. فکر کن با نوا خیابان نادری را بالا پائین کنی. آن هم با بلوچی محلهی گلستان. چه شود.
اما این اتفاق نیفتاد. پهلوانها، ماهیهای بزرگی بودند که حبس در حوض کوچک اهواز شده بودند. یک سال بعد جمع کردند و رفتند تهران. الدنگها. ما (یعنی من و پژمان) ماندیم و یک خروار خاطرهی به وقوع نپیوسته. فانتری.
حالا فکر کن دختری در محلهی بورلیهیلز کالیفرنیا، آدم را یه یاد دختری در محلهی گلستان اهواز بیاندازد. باید هر چه زودتر قانونش را ثبت کنم. اسمش را هم میگذاردم قانون اول پهلوان. هر کسی آدم را به یاد کسی میاندازد. جدن.