یک همکار جوان هنگکنگی دارم که بغلم مینشیند. بغلم نه به معنای توی آغوشم. یعنی میز کناریام مینشیند. اسمش یونگ است اما ما صدایش میکنیم جاناتان. مثل من که اسمم فهیم است و بعضی صدایم میکنند فرانک. زیر پوستی لذت هم میبرم. جاناتان همیشه میخندد. جواب سلام را با خنده میدهد. حالت چطور است را با کرکر جواب میدهد. جوک بهش بگویی برای چند دقیقه میرود توی کما. من معتقدم (خیلی راسخ) که خدا موقع خلقت جاناتان، انگشتش را توی نافش جا گذاشته و دائم مشغول قلقلک دادنش است. اما عذابآورترین خصلت او سادگیاش است. خیلی صاف و ساده و بیغل و غش. مثل یک نوزاد بز که همین نیم ساعت پیش به دنیا آمده باشد. هیچ شیطنت و خرده شیشهای ندارد. هیچ. اسطورهی کسالت است. آدم بدون خباثت و شیطنت، مثل فرنی بدون شکر است. به لعنت خدا نمیارزد.
یک رستورانی همین بغل (به معنی کنار و نه آغوش) هست که یک گارسون بیستوخوردهای ساله دارد. موهایش را مرتب بالای سرش قارچ میکند و خیلی مودب حرف میزند. مثل پیغامگیر تلفن. لبخند که میزند گوشهی لبش چهار میلیمتر از هر طرف میزند بیرون. دقیقا چهار میلیمتر. انگار صاحب رستوران علاوه بر لباس فرم، یک لبخند هم گذاشته روی لبش. طراحی شده و منظم. گارسون، اسطورهی کسالت است. مثل جاناتان. آدم را مجبور میکند که زود به او بگوید “همون غذای همیشگی” و راهیاش کند تا برود. گارسون ساعت پنج کارش تمام میشود. اول از همه جلوی همان رستوران قارچ موهایش را باز میکند و ولشان میکند روی شانههایش. ژولیده و شانه نکرده. بعد هم یک سیگار روشن میکند. بدون لبخند. تازه یک اخم ملو هم دارد. بعد لخلخکنان، بیخیال و خسته سوار فورد ماستنگ کروکی پکیدهی مدل هشتاد و پنجاش میشود. بعد هم استارت و گاز و اینها. گارسون از ساعت پنج به بعد به یک موجود قابل تحمل تبدیل میشود. مثل فیونا در فیلم شرِک که بعد از غروب آفتاب تبدیل میشد به یک دیو دوستداشتنی. مثل دخترهای دبستانی که بعد از خلاص شدن ، جلوی در مدرسه مقنعههاشان را درمیآورند. شیطنت متافور جذابیت است.
حالا ماندهام چطور همهی اینها را به جاناتان حالی کنم. چطور به او بفهمانم که یک افزونهی بیخطری هست به اسم شیطنت که لازمهی هر زن و مرد آزاده است. چطور به او بگویم همیشه خندیدن، نایس بودن، مهربان بودن، منعطف بودن و مودب بودن خیلی ملالآور است. گاهی اوقات یک تشر و اخم و شیطنت و خباثت و کثافت برای تنوع لازم است.