داخل جمجمهام، یک جایی نزدیک هیپوفیزم، یک آدم مــودی نشسته. در واقع دفترِ کـارش همان جاست. کار خاصی هم ندارد، الّا اینکه مــودی باشد. هر روز پــردهی جلوی پنجره را مـیزند کنار و نگاه میکند به آسمان. چــانهاش را میخاراند و زیر لب میگوید “هــمممم”. بعد تصمیم میگیرد که سـرحـال باشد یا غمگـین. جـور تصمیمهای این مــردک را من باید بکشم. که مثلا آهنگ “تصورکن” جــان لـنون را گـوش کنم و اشک بریزم. یا باید مــارتیک گوش کنم و فکر کنم چقدر آفتاب پرنـور است. افـسارم افتاده دست این مــردک که دفتر کارش کنار هیپوفیزم است. به همه چیز کار دارد. اینکه چقدر غذا بخورم. چطور لباس بپوشم. ریـشم را بتراشم یا نه. عکسهایم را سـیاه و سـفید بگیرم یا رنگی. نـخ دنـدان بکشم یا نه.
میخواهم باهاش حرف بزنم. مرد و مردانه. یک روز ببرمش یک جایی که هیچ کس نباشد جز خودم و خودش. بهش بگویم میخواهم بازنشستهاش کنم. با حـقوق و مـزایای عالی. مجسمهاش را درست میکنم و میزنم یک گوشـهی جمجمهام. زیرش هم مینویسم به پاس یک عمر خدمات مستمر. بهش میگویم از حالا به بعد برو یک گوشهای دراز بکش و آنقدر آسمــان را نگاه کن تا بمیری. اگر هم قبول نکرد میروم سراغ راهـکار زاپاس. کمی لــیتیوم توی آب پرتــقال حل میکنم و میدهم بخورد تا همیشه بخندد. آب پرتقال دوست دارد. مطمئنم.
این عکسم را خیلی دوست دارم. اسمش را گذاشتم زنــی ایستاده بر تیــغهی تیزِ تصمیم. چرا؟ نمیدانم. شاید چون همهی عکسهایم اسم دارند. این یکی هم باید داشته باشد.