امروز جمعه بود. ساعت هفت غروب، بعد از دوازده ساعت کار کردن مداوم، کامپیوترم را خاموش کردم و با احتیاط مثل زائری که ضریح امامزاده را ترک میکند، عقب عقب از آن دور شدم. تصمیم داشتم چای و کلوچه بخورم و نیم ساعت باقیمانده از فیلمی را که جمعهی قبل شروع کرده بودم، ببینم و تمامش کنم. هنوز نطفهی این رویا توی سرم منعقد نشده بود که موبایلم دلینگ صدا داد. ایمیل گرفتم از فلان کارفرمای الدنگ به این مضمون که «فلانی! فلان کار را روز دوشنبه میخواهیم. بجنب و تمامش کن». همین دلینگ و دو خط ایمیل گند زد به لحظات ملکوتیِ دمِ غروب. مجبور شدم رویای مورد نظر را سقط کنم و کامپیوتر را دوباره روشن کردم و بسمالله گویان شروع کردم به کار کردن و فحش دادن.
تراکتورها هم شبها موتورشان را خاموش میکنند و میخوابند. اما من وضعیتم از تراکتورهای رومانیایی هم وخیمتر است. همیشه متصلم به جهان بیرون. جهان کار و اخبار و کوفت و زهر مار. اگر صد و پنجاه سال پیش در اسفراین دلاکی میکردم این مشکلات را نداشتم. بعد از اینکه کمر چرک آخرین مشتری بوگندو را کیسه میکشیدم، در حمام را میبستم و برمیگشتم خانه پیش مادر بچهها و هاشم و عصمت. بیهیچ اتصالی به آن حمام و جهان پیرامون. کلا وسعت نگرانیام محدود میشد به محدودهی شنوایی و بیناییام. هر چیزی خارج آن محدوده، مشکل من نبود. اما حالا وسعت نگرانیام بیکران است. همهی خبرها و دلهرهها به صورت عصاره توی تلفن و کامپیوترم جا گرفتهاند. الان از اعتصاب دلاکهای اسفراین خبر دارم. از مردن گربهی هانیه توسلی. از زندگی خصوصی زن سابق ترامپ. از قیمت دلار و گوجه فرنگی. از صدای آژیر در غرب تهران بزرگ. رانش زمین و مدفون شدن صد نفر در اندونزی. بدتر از آن از آینده هم خبر دارم. اینکه مثلا دوشنبهی آینده قرار است کارفرما ما را دو شقه کند. یا ممکن است دوباره ترامپ بشود رئیسجمهور. همیشه متصلم. مثل گناهکاری که گردنش را با سیم بکسل بسته باشند به ضریح.
خلاصه امیدوارم یک روز آدم فضاییها حمله کنند بهمان و همهی دکلهای مخابراتی را بپکانند و سیستم اطلاعاتمان را ببرند به صد سال پیش و این سیم بکسل را پاره کنند. من را بفرستند اسفراین تا کمر چرک بمالم و دورترین خبرها برگردد به در رفتن لگن آقای سمسارزاده که دو کوچه بالاتر خراطی دارد، حین جابجا کردن گونی برنج. زندگی با مسئولیت محدود.
یعنی واقعا هیچ شغل دیگه ای جز دلاکی در اسفراین به ذهنتون نرسید:)
من بعید نمی دونم که روزی روزگاری برگردیم به دنیای نامه و پاکت پست و کلی حال کنیم از بی خبری که از قدیم الایام رسم بوده بی خبری و خوش خبری با هم قرین باشند.
امیدوارم که الان حالتون خوب باشه
حالا مردم از اتفاقات در آن سر دنیا خبر دارند ولی همسایه خود را نمی شناسند