الان که دارم این چند خط را مینویسم، آخرین ساعات کاری روزِ جمعه است. درِ اتاق کارم را بستهام و نشستهام روبروی کامپیوتر تا در باب اهمیت «دَرها» بنویسم. دلیل اصلی من که چهار سال پیش پیشنهاد کار کردن در این شرکت را قبول کردم، همین «دَرِ» چوبی اتاق بود. روز مصاحبه، ازم پرسیدند سوالی نداری؟ گفتم دو تا سوال دارم. اول اینکه دستشویی کجاست؟ که گفتند آنجا. سوال دوم این بود که اگر استخدامم کنید، کجای این ساختمان مستقر میشوم؟ دستم را گرفتند و بردند اتاقم را نشانم دادند. یک اتاق ده دوازده متری بود که «دَرِ» چوبی داشت. بیحرف اضافه قرارداد را امضا کردم و خلاص. من عاشق «دَر» هستم و بهشان ارادت قلبی دارم.
در اتاق را میتوانم ببندم و زنگ بزنم به مادرم و با خیال راحت فارسی حرف بزنم. بدون اینکه نگران تعجب دیگران باشم که دارند فکر میکنند که دارم حرف میزنم یا دچار حملهی آسمی شدهام. یا مثلا روزهایی که آن یکی همکارمان آلرژیاش عود میکند و هر دوازده ثانیه با یک عطسهی خوفناک، روز رستاخیز را برایمان بازسازی میکند. در را میبندم و جهان پرعطسه را پشت آن جا میگذارم. یا وقتی که ناتاشا با تمام وجود دوست دارد در مورد اسهال گرفتن گربهی بینوایش حرف بزند. همان وقتهایی که فقط نمیگوید لوسی اسهال گرفته است. بلکه از روز تصمیم پروردگار برای تاسیس منظومهی شمسی و تاریخچه اسهال گربهها از دورانِ کلئوپاترا در مصر کهن شروع میکند. تا برسد به لوسی و تُن ماهی فاسدی که دیروز خورده و مسموم شده. این همان وقتی است که «دَر» اتاقم سپر بلا میشود. آن را زود میبندم و وارد جهان اختصاصی خودم میشوم. ای درهای عزیز. ای سپرهای بلا.
قدرت درها زیاد است. بیشتر مرز هستند تا در. مرزی که گاهی وقتها دو فرهنگ را از هم جدا میکنند. مثلا مرز بین آدمهای توی خیابان و آدمهای توی خانه که با همان «دَرِ» خانه از هم جدا شدهاند. آدم از توی خیابان که پایش را میگذارد توی خانه و «دَر» را پشت سرش میبندد، انگار که در چشم به هم زدنی از جهانی به جهانی دیگر با قوانینی متفاوت سفر میکند. جهانِ پیادهروهای گیشا کجا، جهان داخل خانههای امیرآباد کجا؟ انگار دو نظام متفاوت روی آنها حکمرانی دارند. یکی با موهای پوشیده و شلوار و آبهویج و شبکهی پنج و آن یکی با موهای افشان و رکابی و چهاردهدرصدِ دستساز و شبخیز. هیچ سدی قدرت این تفکیک را ندارد که «دَرها» دارند. یا مثلا «دَر» هواپیما که تا بسته میشود، انگار هواپیما پریده و رفته یک دنیای دیگر. مرزها را رد میکنند و مسافرهایش رنگ عوض میکنند. بدون اینکه واقعا بپرد. عجیب نیست؟
کلا من هیچ وقت بدون حضور «دَر»، خودِ خودم نمیتوانم باشم. همیشه چند لایه نقاب و حفاظ دور خودم میکشم. اما وقتی که در بسته شد میتوانم نقابها را بزنم کنار و بیایم بیرون. لحظهای شیرین شبیه به درآوردن کفش و جوراب بعد از فتح قلهی سبلان. لحظهی خاراندنِ ردِ کشِ جوراب روی ساقِ پا. همهی اتفاقات عجیب پشت درها رخ میدهند. تصمیمات بزرگ. خلق نوزادان آینده. صادقانهترین رفتارهای آدم. گریههای بیدغدغه. شیطنت راهبهها. رسیدنِ به خودِ خود.
آخرین «دَرِ» هم که لحد است. حد فاصل این جهان و آن جهان. حد فاصل روشنی و تاریکی. کلا وابسته به درها هستم. از ورود تا خروج.