صد و سه

​پنجاه سال پیش مجله‌ی پلی‌بوی یک مصاحبه‌ای داشت با استنلی کوبریک. یک جایی کوبریک گفت: «وحشتناک‌ترین واقعیتِ جهان خصومت‌آمیزی‌اش نیست، بی‌تفاوتی‌اش است.»

این زیباترین تعریفی است که از ماهیت ترسناک انسان شنیده‌ام. من از فهیمِ بی‌تفاوت می‌ترسم. گاهی وقت‌ها حس می‌کنم که جهان‌بینی و ایدئولوژی‌ام را تبخیر شده و گیاه‌طور زندگی می‌کنم. هوای کثیف را نفس می‌کشم و اکسیژن پس می‌دهم. مهربان و بی‌آزار. بی‌تفاوت. همه‌ی درخت‌های جنگل را هم که ریشه‌کن کنند، باز هم من تولید اکسیژن می‌کنم. تا روزی که برگ‌هایم خشک شوند. بی‌تفاوت و گیاه‌طور. سالاد فصل. 

ساعت‌های آخر سال دو هزار و شانزده است. کار چندانی از دستم برنمی‌آید. فقط می‌توانم برای خودم یک رزولوشن و تعهد جدید تدوین کنم. این‌که گیاه نباشم. دیسیپلین عقیدتی داشته باشم. آدم باشم. 
سال نو مبارک

صد و دو

یک چیز بی‌ربط و بی‌ردیف و قافیه بگویم و بروم بخوابم. من امشب یکهو یاد مدرسه افتادم. آن وقت‌ها انشا خوب می‌نوشتم. کلمات را دوست داشتم. شاید هم کلمات من را دوست داشتند. با من کنارمی‌آمدند و موقع نوشتن جفتک نمی‌انداختند و قشنگ کنار هم رج می‌بستند و می‌نشستند. یک دکتر ساولن خیالی هم داشتم که ته هر انشایی یک نقل قول حکیمانه از او می‌کردم. یک جوری مطمئن بودم که اگر این جمله را دکتر ساولن بگوید حتما خیلی بهتر از این است که من بگویم. هر چه نبود، ساولن دکتر بود و من یک دانش‌آموز مفلوک و محتاج نمره. همین می‌شد که ته هر انشا می‌نوشتم که به قول دکتر ساولون بلاه بلاه بلاه. عموما جواب هم می‌داد. درست مثل دکتر شریعتی و دکارت و حسین پناهی. که همه‌ی جمله قشنگ‌های هفت اقلیم را از آن خودشان کرده‌اند لامصب‌ها. اصلا من هر جمله‌ای را که از دهن کسی بیرون می‌آید، اول نگاه می‌کنم  که ببینم صاحب این فک و دهن چه کسی است. بعد تصمیم می‌گیرم چقدر کیف کنم با حرفش. یک جورهایی جنس سلبریتی مهم‌تر از ذات حرف‌ها است. اصلا هم مهم نیست که چقدر حرف حساب باشد. شب بخیر.

این عکس را دکتر ساولن  از آسمان شهرشان گرفته. همین چند روز پیش.

20161228232541_h23a3465

 

صد و یک

​دوران آموزشی سربازی یک افسر میدان تیر داشتیم که حاجی توحیدی صدایش می‌کردیم. حاجی معتقد بود که میدان تیر مثل زندگی است‌. آدم با یک اشتباه، می‌تواند خودش و باقیه را فاکد‌آپ کند. ما هم تازه بیست سالگی را رد کرده بودیم و حرف‌های حاجی توحیدی برای‌مان وحی منزل بود. حالا گاهی وقت‌ها دلم می‌خواهد حاجی را دوباره ببینم تا بهش بگویم که حاجی حرفت زر مفت بود. خودش قبل از هر خشاب، سه تا تیر به هر کس می‌داد جهت این‌که قلق تفنگ دست‌مان بیاید. این سه تیر هم جز تیرها‌یمان نبود و کسی حسابی روی‌شان باز نمی‌کرد. نه امتیاز منفی بود و نه مثبت. فقط جهت پیدا کردن قلق. حالا مانده‌ام که سه تیر قلق‌گیری زندگی‌ام کجا قایم شده‌اند؟ تا جایی که من سراغ دارم، آدم با خشاب اصلی متولد می‌شود و فرصت قلق‌یابی ندارد. حاجی، زر زده. زندگی اصلا شبیه میدان تیر نیست. خودِ میدان جنگ است.

صد

​اول هر سال  که می‌شود، به ترتیب قد می‌رویم توی اتاق رئیس بزرگ و در را می‌بندیم. روی یک صندلی چرمی سیاه جلوی او دست به سینه می‌نشینیم. چشم توی چشم. یک جوری که نفس‌های‌مان گره می‌خورد توی هم. بعد ما را کنترل کیفی می‌کند تا ببیند عملکردمان در سالی که گذشت چطور بوده. دست آخر هم یک سوال مشخص هست که از همه می‌پرسد: تارگت و هدف سال آینده‌ات چیست؟ ما هم راست و دروغ یک چیزی سر هم می‌کنیم. مثلا می‌گوییم. می‌خواهیم فیل هوا کنیم. من هم که مستثنی نیستم. کلا من در هیچ امری مستثنی نیستم. عوام بودن همین است. اما امسال حس می‌کنم اکثریت قریب به اتفاق  فیل‌های گله را هوا کرده‌ام و جز چند تا بچه فیل چیزی توی بساطم نمانده. آدم که نمی‌تواند تا آخر عمرش هدفمند زندگی کند. یک جایی هم آدم باید بایستد و لذت هدف‌هایی که به آن‌ها رسیده را ببرد. دلم می‌خواهد روی چمن‌ها‌ دراز بکشم و فیل‌های شناور توی آسمان را تماشا کنم. باید یک جوری به رئیسم حالی کنم که من از فرهنگ و کالچری هستم که اصولا این دنیا برایش ارزشی معادل برگ چغندر دارد. من کلا دندان تیز کرده‌ام برای آن یکی دنیا. همان دنیایی که همه را دوست داریم با پس‌گردنی بفرستیم آن‌جا. جایی که تمام گناهان این دنیا قرار است ترانسفورم بشوند به پاداش اخروی. اما این وسط یک دره‌ی بزرگ عقیدتی بین من و رئیسم وجود دارد که نمی‌دانم با چه ملاتی باید پرش کنم. من معتقدم که هدف آن دنیاست و این یکی فقط راه گذر است و به پول سیاهی هم نمی‌ارزد. اما او معتقد است که این دنیا یک کاغذ سفید و بی‌ارزش است که باید آدم‌ها به آن ارزش اضافه کنند و در آن هدف خلق کنند. یک چیزی توی همین مایه‌ها. توضیحش ساده نیست. فقط می‌دانم که سه هفته وقت دارم تا یا یک فیل فربه‌ی جدید پیدا کنم یا این‌که آن دره را با یک چیزی پر کنم و او را به ورطه‌ی بی‌هدفی خودم بکشانم. خدا به خیر کند.

عکسم بی‌هیچ توضیحی معلوم است که یک دوچرخه است که روزی تمام فیل‌هایش را هوا کرده و حالا یک گوشه‌ای گلدانش را بغل کرده و فیل‌هایش را تماشا می‌کند.