صد و سی

پدرم گاهی وقت‌ها از فرط سرحالی، سربه‌سر مادرم می‌گذارد و متهمش می‌کند که طی دو سال اول ازدواج‌شان، اسمش را مستقیم صدا نکرده. به جایش از ضمایر استفاده کرده. او، ایشان، این، اون، وی، شخص مذکور، فرد مورد نظر و الخ. ما هم همیشه خندیده‌ایم به این شوخی. چون همه می‌دانیم که شوخی است. اما همیشه این حرف پدرم یک حقیقت کلی برایم محسوب شده. این‌که چقدر قشنگ است آدم اسمش را از زبان کسی که دوستش دارد بشنود. قبل از این‌که عادت، نخ‌نمایش کند. این که مثلا مکارم‌شیرازی آدم را صدا کند کجا و این‌که قناری محبوسِ دل آدم صدایش کند کجا. لاکردار حکم بوی نان تازه را دارد که از تنور دل کسی بزند بیرون. (منظورم تنور دل قناری بود و نه مکارم).

دو جمله‌ی عاشقانه‌ی دیگر بنویسم، تهوع می‌گیرم.

این عکس را پارسال گرفتم. برای من و شما شاهکار محسوب نمی‌شود، اما حالِ آن دو نفر شاهکار بود.

صد و بیست و نه

امروز ناسا خبر داده که یک منظومه‌ی شمسی را پیدا کرده‌اند که امکان حیات و سکونت در آن وجود دارد. مثل زمین خودمان. من همیشه معتقدم که خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری.  حالا که ترامپ درِ آمریکا را تخته کرده و قرار است پرت‌مان کند بیرون، خدا در رحمت دیگری را فرای زمین باز کرده و گفته بفرمائید. جنگ از حد ترامپ و قاضی عالی فدرال فرا رفته و شده جنگ بین ترامپ و خدا.  گور بابای آمریکا، من که دارم آماده می‌شوم برای مهاجرت به درِ جدید رحمت.

صد و بیست و هشت

خیلی سال پیش رفته بودم سوریه. یک تور ده روزه. قرار بود مهاجرت کنم کانادا.  بیست نفر بودیم. نصف‌ جمعیت تور صرفا جهت تامین رفاه آخرت، قصد زیارت عتبات عالیات را داشتند. نصف دیگر هم مِن‌جمله خودِ من، صرفا جهت تامین رفاه بیشتر در این دنیا، قصد زیارت سفارت کانادا را داشتیم. همان روز اول انگار که بخواهیم داج‌بال بازی کنیم، یارکشی کردیم و شدیم دو تیم. تیم این دنیا و تیم آن دنیا. تیم ما ده نفری می‌شد. مسن‌ترین‌مان –با اختلاف چهار سال-  سمیرا بود که صدایش می‌کردیم مامان. تپل بود و سر و زبان داشت و خیلی هم مامان بود. قبل از این یک بار آمده بود سوریه و آدرس سفارت کانادا و دیسکوهای خوب را از بر بود. مهمتر از همه این بود که انگلیسی را سلیس‌تر از فارسی حرف می‌زد.  خلاصه نوک حمله بود و مادری می‌کرد برای‌مان. شب‌ها هم، دور از چشم تور لیدر الدنگ و جاسوس‌مسلک‌مان، جمع می‌شدیم توی اتاقش و تا دم صبح هفت‌خبیث بازی می‌کردیم.
یک شب سمیرا پنجره را باز کرد و نشست لب آن و سیگارش را گیراند. عادت هر شبش بود. نگاهی انداخت به چراغ‌های دمشقِ آرام آن‌روزها  و بعد هم یک نگاهی به بچه‌هایش که پای منبرش مشغول ورق‌بازی بودند. بعد یکهو شروع کرد به حرف زدن و درددل کردن. از مردن پدرش. از برادر عوضی‌اش. از مادر دل‌رحم و دوست‌داشتنی‌اش که از فرط دوست داشتن، جرات نداشت با او درد‌دل کند. گفت و گفت. آن‌قدر مثل رادیو حرف زد تا بالاخره پکید و گریه‌اش گرفت.  خطابه‌اش که تمام شد خیلی جدی گفت: ” دمتون گرم. من هیچ وقت رفیقی نداشتم که این قدر راحت و بی‌دغدغه باهاش درد دل کنم. شما سوئیت‌اسپات رفاقت هستین”. بعد هم بیرون‌مان کرد و گفت برید بخوابید. مامان می‌خواد بخوابه.
بیست و دو سالم بود. آن‌وقت‌ها حتی نمی‌دانستم جی‌اسپات چیست، چه برسد به سوئیت‌اسپاتِ رفاقت. خیلی طول کشید تا بفهمم رابطه‌ها و رفاقت‌ها سوار یک طیف وسیعند که از تنفر شروع می‌شود و می‌رود تا دوست‌داشتن بی‌حد. آدم با هیچ کدام از این دو سرِ طیف نمی‌تواند درددل کند و اجازه دهد تا غصه‌هایش از پستوی سیاه قلبش بیایند بیرون. یک جایی وسط این طیف وجود دارد که میران تنفر و دوست‌داشتن بالانس می‌شود و رابطه یک سکون معناداری می‌گیرد. یک جایی که آدم از برداشتن نقابش هیچ هراسی ندارد. نگران نیست که نگرانی‌اش را منتقل کند. آدم می‌تواند به راحتی خودش باشد. سمیرا می‌گفت مادرم مثل یک کوه بزرگ جلویم نشسته. اگر غصه‌هایم را جلویش فریاد بزنم، می‌خورد به تن کوهی‌اش و اکو می‌کند و هزار بار بزرگتر برمی‌گردد سمت خودم. نگرانی مادرم از نگرانی من، اضافه می‌شود به نگرانی خودم. چقدر سخت.

سمیرا راست می‌گفت. هر کسی یک آدم می‌خواهد که دقیقا نشسته باشد روی سوئیت‌اسپات رفاقت. نه یک ذره آنورتر و نه یک ذره این‌ورتر. سمیرا الان کجایی؟

صد و بیست و هفت

کافه‌چی من، یک زن سیاه و درشت است. لپ‌هایش از فرط گوشتالود بودن، تسلیم نیروی جاذبه‌ی زمین شده‌اند و افتاده‌اند پائین. همین است که لب‌هایش همیشه هیبت یک پرانتر بسته‌ را دارند. از همین‌هایی که موقع چت کردن برای نشان دادن ناراحتی‌مان می‌کشیم. هر روز که قهوه را می‌دهد دستم با  صدایی شاد اما بی‌حوصله می‌گوید: “بیا، اینم قهوه‌ات. روز خوب داشته باشی سوئیت‌هارت”. دقیقا همین‌جا است که کوهی از تناقض بین چهره و صدا و حرف‌هایش پخش می‌شود توی هوا. همیشه من را یاد راننده‌های آمبولانس می‌اندازد. راننده‌های آمبولانس هنگام ماموریت، اسطوره‌ی تناقضند. وقتی با سرعت سرسام‌آور و بوق و آژیرکشان مشغول بردن مریض رو به موت هستند، چهره‌شان عموما آرام و نگاهشان خالی و لب‌هایشان نه پرانتز باز و نه پرانتز بسته است. درست مثل دریای مدیترانه زیر آسمان آبی و صاف تابستان. مثال بهترش مسئولین ستاد بحران هستند. بلف‌های بزرگ‌شان هیچ دخلی به چهره و عملکردشان ندارد. دنیای تناقضند. حرف‌شان شرق است، صورت‌شان غرب و عملکردشان شمال و دلشان رو به جنوب. همین است که خودشان بحرانی‌تر از خودِ بحرانند.

یا همین جوکر که عکسش را گرفتم. عملکرد و لبخندش کوه تناقض است.

صد و بیست و شش

کامو، کتاب طاعونش را با این جمله‌ی ساده تمام می‌کند: “شاید روزی برسد که طاعون برای بدبختی و تعلیم انسان‌ها، موش‌هایش را بیدار کند و بفرستد که در شهری خوشبخت بمیرند”. یعنی گمان نکنم که هیچ چیزی بهتر از این جمله، حال و روز فاشیسم امروز دنیا را وصف کند. اصلا چرا کامو را به عنوان یکی از پیامبران اولوالعزم و صاحب کتاب معرفی نمی‌کنند؟ تنها پیامبر اولوالعزمی که جایزه نوبل را هم برده. خیلی هم برازنده و شکیل.