دویست و چهارده

قبلا هم گفتم که من فتیش پنجره دارم. حتی گفته بودم برای این‌که میز کارم کنار پنجره باشد، جنگیده‌ام. یک چیز مثل انتفاضه‌ی فلسطینی‌ها. حتی یک نصفه آجرِ قمی هم گذاشته بودم توی کشوی میزم که اگر کار به زد و خورد کشید، با آن از میز و پنجره‌ام دفاع کنم. حالا هم کنار پنجره کار می‌کنم. اما همین پنجره حالا روحم را خراش می‌دهد. از این پنجره فقط آسمان را می‌توانم ببینم. آسمان پاتوق موجودات آزاد است و من به آن‌ها حسودی می‌کنم. به ابرهای جورواجور که یک‌هو گله‌ای از یک جای دور یورش می‌آورند. سمت و سو و هدف زندگی‌شان بسته‌ است به باد. هر وقت هم دل‌شان خواست می‌کشند پائین و می‌شاشند روی شهر. دو ساعت بعد هم جمع می‌کنند و می‌روند یک جای دورِ دیگر. آزادِ آزاد.
یک فرودگاه خصوصی هم چهار خیابان بالاتر از شرکت‌مان هست. فرودگاه خصوصی یعنی این‌که جای نشستن و پریدن جت‌های شخصی است. همه‌ جت‌ها از همین فرودگاه بلند می‌شوند و درست از جلوی پنجره‌ی کنار میز من رد می‌شوند. صاحب این جت‌ها آدم‌های پولداری هستند. پول هم اهرم خریدن آزادی است. لااقل یکی از اهرم‌های آزادی. همین است که جت‌های توی آسمان خیلی آزاد به چشمم می‌آیند و بهشان حسودی می‌کنم.
خلاصه این‌که حس می‌کنم خیلی ” که هرچه دیده بیند دل کند یاد” و باباطاهر طور شده‌ام. از پنجره‌ی کنار میزم فقط آسمان دیده‌ می‌شود. همه‌ی موجود آزاد جهان آن‌جا هستند و از جلوی این پنجره رد می‌شوند. ابرها. جت‌ها. غاز‌ها. شاهین‌ها. حتی خرمگس‌های سبز متالیک. آسمان پاتوق موجودات آزاد است. برعکس زمین که شده پاتوق همه‌ی گرفتارها. پنجره‌ی سلول‌های انفرادی که رو به آسمانند، بزرگ‌ترین شکنجه‌ی زندانی‌هاست.
واضح است که عکس هم مربوط است به یک روز بارانی دقیقا پشت پنجره‌ی میز کارم. همان آینه‌ی دق.

دویست و سیزده

اگر از سبیل‌های محمود دولت‌آبادی صرف‌نظر کنیم، او را دوست دارم. در واقع کتاب‌هایش را دوست دارم. مخصوصا جای خالی سلوچِ او را. یک جایی وسط‌های کتاب، محمود یک چیزی می‌گوید راجع به جوانی. مضمون کلی‌اش این بود که جوانی هیچ وقت در آدم نمی‌میرد. فقط به مرور در پستوی قلب آدم قایم می‌شود و منتظر می‌ماند تا یک چیزی ماشه‌اش را بکشد و بزند بیرون. مثلا عاشق شدن یک مرد نود ساله. یک جورهایی محمود، جوانی را یک موجود بازیگوش تصویر کرده که تا آخرین ثانیه‌های عمر هم ممکن است یک‌هو از مخفیگاهش بزند بیرون و آدم خودش را شگفت‌زده کند.
من خیلی به این فرضیه‌ی محمود امید دارم و دل بسته‌ام. این‌که وقتی پیر شدم و آردهایم را بیختم و الکم را آویختم، جوانی یکهو بزند بیرون و شگفت‌زده‌ام کند و مجبورم کند تا همه‌ی رویاهای معلقم را عملی کنم. رویاهایی که با لحاظ کردن شرایط موجود، خیلی راحت نمی‌شود جامه‌ی عمل تن‌شان کرد. کلا شورت هم نمی‌شود تن‌شان کرد. هشت سال که جنگ بود. هشت سال هم که از دست آن‌یکی محمود فرار می‌کردیم. هشت سال هم قرار است از دست دانلد فرار کنیم. بعدش را هم که خدا می‌داند. تنها امیدم این است که دهه‌ی آخر زندگی‌ام همه‌ی محمودها و دانلدها دست از سرم بردارند و اجازه بدهند این جوانی بازیگوش و محروم بزند بیرون و شگفتی خلق کند. از عاشقی بگیر برو تا هوا کردن فیل.

 

دویست و دوازده

یازده سال است که با دو نفر جوان آمریکایی همکارم. گذشت این همه زمان، ما را به هم نزدیک کرده. شن و ماسه را هم یازده سال بگذارید توی آب، حل می‌شوند. چه برسد به من که کلا آدم گیاه‌طور و منعطفی هستم و با تمساح هم می‌توانم رفاقت کنم. نه آن‌ها ماجرای تسخیر سفارت‌شان را به رویم می‌آورند و نه من ماجرای ایرباس را. هر روز ساعت دو و بیست دقیقه‌ی عصر با هم می‌رویم توی آبدارخانه و چای می‌خوریم. در واقع با چای‌خوردن آشتی‌شان دادم. بهشان دستور پخت هویج پلو و ته‌چین مرغ را دادم. یکی‌شان هر ماه یک بار هویچ‌پلو بار می‌گذارد. با این‌که هویج‌پلو‌یش سبز است و گوشتش مزه‌ی پنیر گندیده می‌دهد، اما خودش به آن افتخار می‌کند. عید نوروز را درک می‌کنند. مطمئن شده‌اند که شتر وسیله‌ی حمل و نقل عمومی در ایران نیست. با درخت آشنایی داریم. مردم کفش کتانی می‌پوشند و برف و دریا و رودخانه و جنگل هم داریم.

یازده سال است که با دو نفر آمریکایی همکارم. دوست دارند زبان فارسی را یاد بگیرند. چند سال است که یک فایل کامپیوتری درست کرده‌اند و هر کلمه‌ی فارسی جدیدی که یاد می‌گیرند را به همراه معنی‌اش آن‌جا می‌نویسند. از کلمات ضروری شروع کرده‌اند. مثلا سلام، حالت چطوره. جاکش. دیوث و تمام کلماتی که به جفت‌گیری مربوط می‌شود. توان یادگیری‌شان هم بالاست. امروز بهشان گفتم که آقای حداد تصمیم گرفته که به جای کلمه‌ی سکس از کامش استفاده کند. خورد توی ذوق‌شان. باید تمام فایل را بروزرسانی کنند. از صبح هم صدایم می‌کنند کامران. ناراحت نمی‌شوم. رفیقیم.

یازده سال است که مهاجرت کرده‌ام. مهاجرت مثل به دنیا آوردن بچه است. بچه‌ای که به جای زایشگاه در فرودگاه به دنیا می‌آید. با درد و امید. آمده‌ام بین آدم‌هایی که فرهنگ و زبان و شکل و قیافه‌شان متفاوت است. آدم‌هایی که نمی‌دانند هویج‌پلو و ته‌چین چیست. سرپا می‌شاشند. روز اول بهار هیچ معنی خاصی برای‌شان ندارد. با خوردن بوقلمون شکرگزاری می‌کنند. وسط زمستان جشن می‌گیرند و درخت‌های کاج را تزئین می‌کنند. فوتبال‌شان را با دست بازی می‌کنند و با کفش توی خانه راه می‌روند.

یازده سال است که با دو نفر آمریکایی همکارم. اختلافات‌مان تا آسمان می‌رود. اما مشغول یاد گرفتن همدیگر هستیم. آن‌ها هویج‌پلو می‌خورند. من بوقلمون. آن‌ها چای‌خور قهاری شده‌اند و ساعت دو و بیست دقیقه می‌آیند سر میزم و می‌گویند کامرانِ جاکش، لتس هَو سام تی. من هم به انگلیسی جواب کلفتی می‌دهم و می‌رویم برای چای. روزی که یک آدم روانی، پنجاه نفر را توی وگاس کشت، برای‌شان متاسف و غمگین شدم. روزی هم که کرمانشاه زلزله آمد، آن‌ها برای‌مان متاسف شدند و نفری بیست دلار دادند برای کمک.

من یازده سال است که مهاجرم. یاد گرفته‌ام که آدم‌ها تا روزی که مغزشان شسته نشود، همه مهربان و یک شکل هستند. تا روزی که سیاست‌مداران افسار آدم را نگرفته باشند، همه خوبند.  مثل هم می‌خندند. مثل هم گریه می‌کنند. مثل هم  عاشق می‌شوند و مثل هم کنار دریاچه، سرشان را روی شانه‌ی هم می‌گذارند. همه‌ی این‌ها تا روزیست که مغزشان را نشورند. سیاست منفور‌ترین عادت انسان است.

t.me/fahimattar