اهمیت در مبارزه است، نه در سرنوشت. این حرف تو بود جانانم. آن را سالها پیش پشت یک خاور سبز خوانده بودی. روزی که داشتیم میرفتیم کاشان تا طلبت را زنده کنی. این جمله انگِ آن سفر بود. همه میدانستیم که آن پول زنده شدنی نیست و رفته توی شکم آن مردک و کود شده تا حالا. اما برای تو خودِ مبارزه مهم بود و نه سرنوشت مبارزه. درست برعکس من که معتقد بودم اهمیت در سرنوشت است. فرق بزرگ من و تو همیشه همین بود. من همیشه به فکر ته خط بودم. تو همیشه لذت طول خط را میبردی. من هیچ وقت یاد نگرفتم که طول خط، زندگی است و ته خط مرگ. تو زندگی کردی و من دویدم به سمت مرگ. خوش به حال تو.
روزهای انتخابات یادت هست که برای خاتمی رز پخش میکردیم بین مردم؟ بعد میرفتیم رستوران مسلم؟ بس که گرسنه بودیم. لای هزار نفر دیگر ریسه شدیم توی صف غذا. تا نوبتمان بشود و از لای پلههای تنگ مسلم برویم بالا و ماهیچه سفارش بدهیم. بعد آنقدر لای میزها دور دور بزنیم تا بالاخره جای نشستن پیدا کنیم. من از ثانیه اول که میایستادیم ته صف، به فکر لقمهی آخر بودم که قاشقم را میگذارم توی سینی چرب و از ازدحام میزنم بیرون. اما تو در ثانیهی اول فقط به فکر ثانیهی اول بودی. اصلا هر ثانیه به فکر همان ثانیه بودی. نه قبل و نه بعد. من به ثانیهی سیر شدن فکر میکردم و تو به مسیر سیر شدن. سیاست را هم همینطور میدیدی. من ناامید از اصلاحاتی که رخ نخواهد داد و تو سرمست از مبارزه برای اصلاحاتی که میدانستی رخ نخواهند داد. تو سیاست را زندگی میکردی و من هیچ. تو جمله بودی و من نقطهی ته خط.
تو سرِ فرصت زندگی کردی و من بیتوجه دویدم به سمت مرگ. تمام راه تا برسیم کاشان من به فکر آن مشتی بودم که قرار است چهار ساعت دیگر پای چشمم بامجان بکارد. تو داشتی خاور سبز را نگاه میکردی که پشتش نوشته بود اهمیت در مبارزه است، نه در سرنوشت. داشتی رانندهاش را نگاه میکردی که شانههایش مثل برگ آکالیپتوسِ توی باد، میلرزید. شک نداشتی که یا سندی گذاشته یا شپپره که اینطور افتاده به رقصیدن. اما من هیچ کدام را ندیدم و فقط به فکر مشت مردک بودم که انتظارم را میکشید. انتظار سرنوشت. ته ماجرا چه شد؟ از دید من کتک خوردیم و پول دود شد و خلاص. از دید تو تا کاشان رفتیم، بعد از عوارضی توی هوای سرد نگه داشتیم و چای خوردیم و به رانندهی خاور خندیدیم و رفتیم پیش مردک و کافه را به هم ریختیم و نترسیدیم و کتک خوردیم و برگشتیم. حادثه یکی بود. اما روایت من از حادثه، همان بوق ممتدی بود که فقط نشان از مرگ بیمار داشت. ولی روایت تو ترسیم زندگیای بود که بیمار قبل از مرگ داشت. این کجا و آن کجا.
جانانم. تو همیشه راست میگفتی. اهمیت در مبارزه است، نه در سرنوشت. زندگی دقیقا همان چای داغ در هوای سرد جادهی کاشان است آنهم چهار ساعت قبل از اینکه مشت آن مردک دنیا را سیاه کند. چه بخواهیم و چه نخواهیم آن یک مشت سرنوشتمان بود. سرنوشتی که اهمیت نداشت. قسمت مهم آن آهنگی بود که رانندهی خاور گذاشته بود. سندی یا شپپره. رانندهای که من اصلا چهرهاش را به خاطر ندارم. چون من همین نقطهی ته خطم.